شبی که جوشش صد مهر در گریبان داشت چنین حادثه ای در مشیمه پنهان داشت زمین، به خود ز تب التهاب می لرزید زمان، ز زایش نوری به خویش می پیچید موکلان مشیت به کارگاه قدر شدند، تا که ببندند طرح نقش دگر قضا گرفت قلم، تا که بر صحیفه نور ظهور نخبه ایجاد را، کند مسطور ز عرش زمره لاهوتیان پرده نشین نظاره را بگشودند، دیده سوی زمین ز شوق، در رگ شـب خون نور جاری بود بر آتشش قدم از تاب بیقراری بود شبی عجب، که همه جود بود و فیض و فتوح شب شکفتن ایمان، شب گشایش روح شبی که مطلع انوار نور سرمد بود ظهور مصلح کل، بعثت محمدبود
نور محمدی (ص) مسود ارشادی فر
چو تکوین جهان را ساز کردند نخست از نور او آغاز کردند محمد (ص) مصطفای آفرینش محمد (ص) نور چشم اهل بینش شب اسرا چو در عرش خدا گشت فکان قاب قوسینش سزا گشت محمد(ص) شافع روز پسین است محمد(ص) رحمة للعالمین است محمد(ص) فاتح بدر و حنین است محمد (ص) مرشد راه حسین است محمد (ص) هم بشیر و هم نذیر است محمد(ص) در دو عالم بی نظیر است محمد(ص) محرم اسرار عشق است محمد (ص) مطلع انوار عشق است محمد (ص) صاحب دختی چو زهراست محمد (ص) زینت ام ابیـهاسـت محمد (ص) معجزه خلق الهی است که بی نورش سیاهی در سیاهی است چو دریای وجودش بی کران است در اوصافش سخن بس ناتوان است
اى بر همه انبیا, مقدم وى راهنماى ولد آدم منشور شریف امر و نهیت یک نکته نه بیش بوده, نه کم دستور تـو هرچه هست, متقن آیات تو هرچه هست, محکم در خاطر توست آنچه در دهر انجام دهد قضاى مبرم دین تو که در خور خلود است دستور تحرک و صعود است
جلوه توحید خلیل شفیعی
می تراود از نسیم عشق اسرار شرف می نوازد گوشها را لطف اظهار شرف بعد از آن بی رونقی های بساط معرفت حالیا بالا گرفته کار بازار شرف ظلمت ممتد حیات از دیده ها دزدیده بود چشم عالم روشن است اینک ز دیدار شرف جهل گاهی عقل را از صحنه بیرون می کند کار عقل آنگاه خواهد گشت انکار شرف زنده در گور جهالت می کند آیات را تا کجا از ظلم خواهد رفت ادبار شرف
واقعه ای در دل کوه محمود شاهرخی
غنوده کعبه و ام القری به بستر خواب ولی به دامن غار حرا دلی بی تاب نخفته، شب همه شب، دیده خدا بینش ز دیده رفته به دامن سرشک خونینش بسان مرغ شباهنگ ناله سر کرده به کوه، ناله جانسوز او اثر کرده دلش، لبالب اندوه و محنت و غم بود به کامش، از غم انسان شرنگ ماتم بود وجود وی همگی درد و التهاب شده ز آتش دل خود همچو شمعآب شده که پیک حضرت دادار، جبرئیل امین عیان بــه منظر او شد، خطاب کرد چنین: بخوان به نام خدایـی که رب ما خلق است پدید آور انســـان ز نطفه و علق است بخوان که رب تو باشد ز ما سوا اکرم که ره نمود بشر را، به کاربرد قلم به گوش هوش چو این نغمه سروش شنید هزار چشمه نور از درون او جوشید ز قید جسم رها شد، به ملک جان پیوست شکست مرز مکان را، به لا مکان پیوست درون گلشن جانش شکفت راز وجود گشود بار در آن دم به بارگاه شهود به بزم غیب چو تشریف قربتش دادند در آن مشاهده منشور عزتش دادند چو غرقه گشت وجودش به بحر ذات احد غبار میم، بشد زایل از دل احمد به بی نشانی مطلق ازو نشان برخاست حجاب کثرت موهوم از میان برخاست دوباره چون به مکان، رو، ز لامکان آورد امید و عشق و رهایی به ارمغان آورد درود و رحمت وافر، ز کردگار قدیر بر آن گزیده یزدان، بر آن سراج منیر