گوشه هایی از مکارم اخلاقی امام کاظم علیه السلام
الف)مشورت با غلامان و احترام به آن ها
حسن بن جهم می گوید: در محضر امام رضا (ع) بودیم، سخن از امام کاظم(ع) به میان آمد، امام رضا (ع) فرمود: با این که عقل های مردم قابل مقایسه ی منطقی با عقل پدرم (امام کاظم) نبود، گاهی با غلامان سیاه خود در امور مختلف، مشورت می کرد و به رأی و فکر آن ها احترام می گذاشت.
شخصی به پدرم گفت: آیا با غلامان سیاه مشورت می کنی؟!
در پاسخ فرمود: «ان الله تبارک و تعالی ربما فتح علی لسانه؛(1) همانا خداوند متعال چه بسا راه حل مشکلی را بر زبان همان غلام سیاه بگشاید.»
ب)صلابت و عزت نفس در برابر ترفند هارون
یکی از خصلت ها و روش های رفتاری امام کاظم(ع) حفظ صلابت و عزت اسلامی بود، او هرگز به خواری و ذلت تن در نداد، تا آن جا که مرگ با عزت را بر زندگی ذلت بار ترجیح داد. سرگذشت های جالب زیر گفته ی ما را اثبات می کند:
1- در آن هنگام که امام کاظم(ع) در زندان، در شرایط سخت بود، هارون، وزیرش یحیی بن خالد برمکی را طلبید و به او چنین دستور داد: به زندان برو و موسی بن جعفر(ع) را از غل و زنجیر آزاد کن و سلام مرا به او برسان و به او بگو: پسرعمویت (هارون) می گوید: من قبلا سوگند یاد کرده ام که تو را آزاد نسازم تا اقرار کنی که با من رفتار بدی کرده ای و از من درخواست عفو از گذشته نمایی، اقرار تو موجب ننگ برای تو نیست و درخواست تو از من، موجب نقص و عیب تو نخواهد بود. این پیام رسان من، یحیی بن خالد، مورد اطمینان من و وزیر من است، از او درخواست عفو کن تا مرا از ذمه ی سوگند برهاند، آن گاه به سلامت هر کجا خواهی برو.
امام کاظم (ع) به یحیی چنین گفت: ای ابا علی! مرگ من فرارسیده و بیش از یک هفته، بیشتر در این دنیا نخواهم ماند، از جانب من به هارون بگو: روز جمعه فرستاده ی من نزد تو می آید و آن چه را در مورد وفات من دیده، به تو خبر می دهد و تو به زودی در فردای قیامت در پیش گاه عدل الهی زانو بر زمین زده و در آن جا روشن می شود که ظالم و ستم گر کیست؟(2)
2- در آن هنگام که امام کاظم (ع) در زندان های تاریک هارون به سر می برد، یکی از آشنایان برای امام چنین پیام داد: اگر برای فلانی نامه بنویسی تا با هارون در مورد آزادی تو صحبت کند، کارساز است.
امام کاظم(ع) جواب داد: پدرم از پدران خود و آن ها از پیامبر (ص) نقل کرده اند که خداوند به حضرت داود (ع) وحی کرد: همانا هیچ بنده ای از بندگانم به شخصی جز من تکیه نکرد، مگر این که اسباب (نعمت های) آسمان را از او بریدم، و زمین را در زیر پایش برای فرو رفتنش در کام زمین، سست کردم.(3)
ج)نهی از منکر امام کاظم (ع) و پشیمانی گنه کار
روزی امام کاظم (ع) از کوچه ای عبور می کرد، صدای ساز و آواز از در خانه ای به گوشش رسید، در همین لحظه کنیزی از آن خانه برای ریختن زباله، بیرون آمد، امام به او فرمود: صاحب این خانه بنده است یا آزاد، به عبارت دیگر، غلام است یا ارباب؟
کنیز گفت: او آزاد است.
امام کاظم (ع): راست گفتی، آزاد است که این گونه آشکارا گناه می کند، اگر بنده بود از مولای خود می ترسید و گناه نمی کرد.
همین گفت و گو باعث شد که کنیز دیرتر به خانه بازگردد. به همین دلیل صاحب خانه به نام بشر از کنیز پرسید: چرا دیر آمدی؟
کنیز در پاسخ گفت: شخصی از این جا عبور می کرد، از من پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد، گفت: اگر بنده بود از آقای خود می ترسید.
همین پیام آن چنان بشر را دگرگون کرد که همان لحظه با پای برهنه از خانه بیرون آمد و به دنبال آن آقا به راه افتاد. ناگاه دید امام کاظم (ع) است، معذرت خواست و همان جا توبه کرد و با چشم گریان به خانه اش بازگشت. از آن پس هرگز دنبال گناه و انحراف نرفت و از پارسایان معروف عصر خود شد، و چون هنگام توبه پا برهنه بود، به او «بشر حافی» لقب دادند.(4)
د)آراستگی امام برای همسر
حسن بن جهم می گوید: امام کاظم (ع) را دیدم که محاسنش را رنگ کرده بود و بسیار آراسته به نظر می رسید، پرسیدم: فدایت شوم چرا محاسنت را رنگ کرده ای؟
در پاسخ فرمود: آراستگی و آمادگی، بر حفظ عفت زن می افزاید. همانا بعضی از زن ها به دلیل آن که شوهرانشان به مسئله ی نظافت و آرایش بی اعتنا هستند، از مرز عفت خارج می شوند. سپس فرمود: آیا دوست داری همسرت را آن گونه بنگری که او تو را آن گونه (ژولیده و نامرتب) بنگرد؟
عرض کردم: نه.
فرمود: زن نیز دوست ندارد، تو را ژولیده بنگرد. سپس افزود: «من اخلاق الانبیاء التنظف و التطیب و حلق الشعر؛ (5) از اخلاق پیامبران، پاکیزگی و خوش بویی و زدودن موهای اضافی بدن است.»
شخصیت امام
امام موسی کاظم (ع) در میان شخصیت های علوی موجود در آن زمان از نظر علم و تقوا و زهد و عبادت، سرآمد روزگار خویش به شمار می آمد.
شیخ مفید در این باره می گوید: ابوالحسن موسی (ع) پرستنده ترین، سخی ترین و باشخصیت ترین اهل زمان خود بود.(6)
ابن ابی الحدید درباره ی آن حضرت چنین می نویسد: فقاهت، دیانت، عبادت، بردباری و شکیبایی، همه در آن حضرت جمع بود.(7)
یعقوبی، مورخ شهیر، در این باره می نویسد: موسی بن جعفر (ع) عابدترین مردم زمان خود بود. آن حضرت از صالحان، عابدان، سخاوت مندان و بردباران بود و شخصیتی بس بزرگ داشت.(8)
آن چه از سجایای امام (ع) بیش از همه نبود و نمایاین داشت، کرم و سخاوت او بود که ضرب المثل شده است. از جمله خصایص دیگر آن حضرت، زهد و عبادت ایشان است. امام کاظم (ع) سال های متمادی در زندان به سر برد و در تمام این مدت به عبادت خدا مشغول بود، به طوری که بسیاری از زندان بانان او تحت تأثیر جاذبه ی معنوی وی قرار می گرفتند.
پی نوشت :
1- میزان الحکمه، ج5، ص 211.
2- مناقب آل ابیطالب، ج4، ص 290.
3-تاریخ یعقوبی، طبق نقل الائمه الاثنا عشر (هاشم معروف)، ج 2، ص 338.
4- محمد محمدی اشتهاردی، پرتوی از زندگی چهارده معصوم (ع)، نگاهی بر زندگی امام کاظم (ع).
5- فروع کافی، ج 5، ص 567.
6- شیخ مفید، الارشاد، ص 277.
7- شرح نهج البلاغه، ج 15، ص 273.
8- تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 414.
منبع: مجله ی معارف اسلامی شماره 71 /س
عید سعید قربان
عید قربان که پس از وقوف در عرفات (مرحله شناخت) و مشعر (محل آگاهی و شعور) و منا (سرزمین آرزوها، رسیدن به عشق) فرا مى رسد، عید رهایى از تعلقات است. رهایى از هر آنچه غیرخدایى است. در این روز حج گزار، اسماعیل وجودش را، یعنى هر آنچه بدان دلبستگى دنیوى پیدا کرده قربانى مى کند تا سبکبال شود.
اکنون در منایی، ابراهیمی، و اسماعیلت را به قربانگاه آورده ای اسماعیل تو کیست؟ چیست؟ مقامت؟ آبرویت؟ موقعیتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ املاکت؟ ... ؟
این را تو خود می دانی، تو خود آن را، او را – هر چه هست و هر که هست – باید به منا آوری و برای قربانی، انتخاب کنی، من فقط می توانم نشانیهایش را به تو بدهم:
آنچه تو را، در راه ایمان ضعیف می کند، آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" می خواند، آنچه تو را، در راه "مسئولیت" به تردید می افکند، آنچه تو را به خود بسته است و نگه داشته است، آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا " پیام" را بشنوی، تا حقیقت را اعتراف کنی، آنچه ترا به "فرار" می خواند آنچه ترا به توجیه و تاویل های مصلحت جویانه می کشاند، و عشق به او، کور و کرت می کند ابراهیمی و "ضعف اسماعیلی" ات، ترا بازیچه ابلیس می سازد. در قله بلند شرفی و سراپا فخر و فضیلت، در زندگی ات تنها یک چیز هست که برای بدست آوردنش، از بلندی فرود می آیی، برای از دست ندادنش، همه دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست می دهی، او اسماعیل توست، اسماعیل تو ممکن است یک شخص باشد، یا یک شیء، یا یک حالت، یک وضع، و حتی، یک " نقطه ضعف"!
اما اسماعیل ابراهیم، پسرش بود!
سالخورده مردی در پایان عمر، پس از یک قرن زندگی پر کشاکش و پر از حرکت، همه آوارگی و جنگ و جهاد و تلاش و درگیری با جهل قوم و جور نمرود و تعصب متولیان بت پرستی و خرافه های ستاره پرستی و شکنجه زندگی. جوانی آزاده و روشن و عصیانی در خانه پدری متعصب و بت پرست و بت تراش! و در خانه اش زنی نازا، متعصب، اشرافی: سارا.
و اکنون، در زیر بار سنگین رسالت توحید، در نظام جور و جهل شرک، و تحمل یک قرن شکنجه "مسئولیت روشنگری و آزادی"، در "عصر ظلمت و با قوم خوکرده با ظلم"، پیر شده است و تنها، و در اوج قله بلند نبوت، باز یک " بشر" مانده است و در پایان رسالت عظیم خدایی اش، یک " بنده خدا" ، دوست دارد پسری داشته باشد، اما زنش نازا است و خودش، پیری از صد گذشته، آرزومندی که دیگر امیدوار نیست، حسرت و یأس جانش را می خورد، خدا، بر پیری و ناامیدی و تنهایی و رنج این رسول امین و بنده وفادارش – که عمر را همه در کار او به پایان آورده است، رحمت می آورد و از کنیز سارا – زنی سیاه پوست – به او یک فرزند می بخشد، آن هم یک پسر! اسماعیل، اسماعیل، برای ابراهیم، تنها یک پسر، برای پدر، نبود، پایان یک عمر انتظار بود، پاداش یک قرن رنج، ثمره یک زندگی پرماجرا.
و اکنون، در برابر چشمان پدر چشمانی که در زیر ابروان سپیدی که بر آن افتاده، از شادی، برق می زند می رود و در زیر باران نوازش و آفتاب عشق پدری که جانش به تن او بسته است، می بالد و پدر، چون باغبانی که در کویر پهناور و سوخته ی حیاتش، چشم به تنها نو نهال خرّم و جوانش دوخته است، گویی روئیدن او را، می بیند و نوازش عشق را و گرمای امید را در عمق جانش حس می کند.
در عمر دراز ابراهیم، که همه در سختی و خطر گذشته، این روزها، روزهای پایان زندگی با لذت " داشتن اسماعیل" می گذرد، پسری که پدر، آمدنش را صد سال انتظار کشیده است، و هنگامی آمده است که پدر، انتظارش نداشته است!
اسماعیل اکنون نهالی برومند شده است، در این ایام ، ناگهان صدایی می شنود :
"ابراهیم! به دو دست خویش، کارد بر حلقوم اسماعیل بنه و بکُش"!
مگر می توان با کلمات، وحشت این پدر را در ضربه آن پیام وصف کرد؟
ابراهیم، بنده ی خاضع خدا، برای نخستین بار در عمر طولانی اش، از وحشت می لرزد، قهرمان پولادین رسالت ذوب می شود، و بت شکن عظیم تاریخ، درهم می شکند، از تصور پیام، وحشت می کند اما، فرمان فرمان خداوند است. جنگ! بزرگترین جنگ، جنگِ در خویش، جهاد اکبر! فاتح عظیم ترین نبرد تاریخ، اکنون آشفته و بیچاره! جنگ، جنگ میان خدا و اسماعیل، در ابراهیم.
دشواری "انتخاب"!
کدامین را انتخاب می کنی ابراهیم؟! خدا را یا خود را ؟ سود را یا ارزش را؟ پیوند را یا رهایی را؟ لذت را یا مسئولیت را؟ پدری را یا پیامبری را؟ بالاخره، "اسماعیلت" را یا " خدایت" را؟
انتخاب کن! ابراهیم.
در پایان یک قرن رسالت خدایی در میان خلق، یک عمر نبوتِ توحید و امامتِ مردم و جهاد علیه شرک و بنای توحید و شکستن بت و نابودی جهل و کوبیدن غرور و مرگِ جور، و از همه جبهه ها پیروز برآمدن و از همه مسئولیت ها موفق بیرون آمدن ...
ای ابراهیم! قهرمان پیروز پرشکوه ترین نبرد تاریخ! ای روئین تن، پولادین روح، ای رسولِ اُلوالعَزْم، مپندار که در پایان یک قرن رسالت خدایی، به پایان رسیده ای! میان انسان و خدا فاصله ای نیست، "خدا به آدمی از شاهرگ گردنش نزدیک تر است"، اما، راه انسان تا خدا، به فاصله ابدیت است، لایتناهی است! چه پنداشته ای؟
اکنون ابراهیم است که در پایان راهِ دراز رسالت، بر سر یک "دو راهی" رسیده است: سراپای وجودش فریاد می کشد: اسماعیل! و حق فرمان می دهد: ذبح! باید انتخاب کند!
اکنون، ابراهیم دل از داشتن اسماعیل برکنده است، پیام پیام حق است. اما در دل او، جای لذت" داشتن اسماعیل" را، درد "از دست دادنش" پر کرده است. ابراهیم تصمیم گرفت، انتخاب کرد، پیداست که "انتخابِ" ابراهیم، کدام است؟ "آزادی مطلقِ بندگی خداوند"!
ذبح اسماعیل! آخرین بندی که او را به بندگی خود می خواند!
زنده ای که تنها به خدا نفس می کشد!
آنگاه، به نیروی خدا برخاست، قربانی جوان خویش را – که آرام و خاموش، ایستاده بود، به قربانگاه برد... و پیامی که:
" ای ابراهیم! خداوند از ذبح اسماعیل درگذشته است، این گوسفند را فرستاده است تا بجای او ذبح کنی، تو فرمان را انجام دادی"!
نمونه هایی از فضائل وسیره فردى امام رضا (علیه السلام )
نویسنده:سید على اکبر قریشى
دعاى مستجاب
1- آل برمک، مخصوصاً یحیى بن خالد بر مکى براى حفظ حکومت و مقام خویش هارون عباسى را وادار کردند تا موسى بن جعفر (ع) را شهید کرد، بدین سبب امام رضا (ع) در مکه به آنها نفرین کردند، حکومت و مقامشان تار و مار گردید.
محمد بن فضیل گوید: ابوالحسن رضا (ع) را دیدم، در عرفات ایستاده و دعاى مىکرد. بعد سرش را پایین انداخت، (گویى چیزى به قلب مبارکش الهام شد) که وى علت سر به زیر انداختن را پرسیدند؟ فرمود: به برامکه نفرین مىکردم که سبب قتل پدرم شدند. خداوند امروز دعاى مرا درباره آنها مستجاب کرد، امام از مکه برگشت، چیزى نگذشت که در همان سال، هارون بر آنها خشم گرفت وتار و مارشان کرد، 1جعفر برمکى شقه شد، پدرش یحیى به زندان رفت، بطورى متلاشى شدند که مایه عبرت مردم گشتند.
* * *
علم غیب
2- حسن بن على بن وشا از مسافر نقل مىکند: با ابوالحسن الرّضا (ع) در «منى» بودم، یحیى بن خالد با گروهى از آل برمک از آنجا گذشتند. امام صلوات الله علیه فرمود: بیچارهها نمىدانند در این سال چه بلایى به سرشان خواهد آمد، بعد فرمود: بدانید عجیبتر از این آن است که من با هارون مانند این دو انگشت خواهم بود، آنگاه دو تا انگشت مبارک را در کنار هم گذاشت. مسافر گوید: والله من معنى این کلام را نفهمیدم مگر بعد از آنکه امام را در طوس در کنار قبر هارون دفن کردیم. 2
* * *
لقب رضا ازخدا است
3- ابونصر بزنطى رضوان الله علیه گوید: به امام جواد صلوات الله علیه گفتم: قومى از مخالفان شما مىگویند: پدرت صلوات الله علیه را مأمون، رضا لقب داد، که به ولایت عهدى راضى شد. فرمود: به خدا قسم، دروغ گفته و گناهکار شدهاند. پدرم را خداى تعالى رضا لقب داده است زیرا که به خداوندى خدا در آسمانش و به رسالت رسول الله و ائمه در زمینش راضى بود.
گفتم: مگر همه پدرانت چنین نبودند؟ فرمود: آرى. گفتم: پس چرا فقط پدرت به این لقب ملقب شدند؟ فرمود: چون مخالفان از دشمنانش مانند موافقان از دوستانش از وى راضى شدند و چنین چیزى براى پدرانش به وجود نیامد، لذا از میان همه به رضا ملقب گردید. 3
ناگفته نماند: مخالفان خواستهاند با این طریق منقصتى بر آن حضرت فراهم آوردند، ولى چنانکه دیدیم این لقب از جانب خدا بوده است، درست است که همه امامان صادق، کاظم، رضا، جواد و هادى و... بودند ولى براى هر یک بمناسبتى لقب بخصوص تعیین گشته است .
* * *
حضرت ابوالحسن رضا (ع) در«نیاج»
4- ابو حبیب نیاجى 4 گوید: رسول خدا (ص) را در خواب دیدم که به «نیاج» آمد و در مسجدى که حاجیان هر سال مىآمدند نشست گویا محضر ایشان رفته و سلام کرده و مقابلش ایستادم، در پیش آن حضرت طبقى از برگ درختان خرماى مدینه بود و در آن خرماى صیحانى داشت. گویا رسول خدا مشتى از آن خرما را به من داد، شمردم هیجده تا بود، - پس از بیدارى - خوابم را چنین تأویل کردیم که هیجده سال عمر خواهم کرد.
بعد از بیست روز در زمینى بودم که براى زراعت آماده مىکردند، مردى پیش من آمد گفت: حضرت ابوالحسن رضا (ع) به «نیاج» آمده و الان در مسجد نشستهاند. در این بین دیدم که مردى به دیدار آن حضرت مىروند، من هم به زیارت آن بزرگوار شتافتم، دیدم در محلى نشسته که رسول خدا (ص) را در آنجا دیده بودم، زیر آن حضرت حصیرى بود مانند حصیررى که در زیر جدش بود. و در پیش وى طبقى از برگ درخت خرما و در آن خرماى صیحانى قرار داشت
سلام کردم، جواب سلامم را داد و از من خواست نزدش بروم، مشتى از خرما به من داد که شمردم هیجده تا بود، گفتم: یابن رسول الله (ص)! زیاد بدهید، فرمود: اگر رسول خدا (ص) زیاد داده بود ما هم زیاد مىدادیم «فقال لوزادکَ رسولُ اللّه لزدْناکَ» 5.
* * *
فضایل امام رضا(ع)اززبان ابراهیم بن عباس
5- ابراهیم بن عباس گوید: امام رضا (ع) نشد که به کسى در سخن گفتن ظلم یا جفا کند، هر که با او سخن مىگفت، کلام او را قطع نمىکرد و مجال مىداد تا آخر سخنش را بگوید. اگر کسى حاجت پیش او مىآورد در صورت امکان ابداً او را رد و مأیوس نمىکرد. ندیدم که در پیش کسى پایش را دراز کند، و ندیدم در پیش کسى تکیه کند. ندیدم که به کسى از غلامانش فحش بدهد، ندیدم که آب دهان را به زمین اندازد، و ندیم که با صدا و قهقهه بخندد بلکه فقط تبسم مىکرد.
چون سفره طعام را باز مىکردند همه خدمتکاران و غلامانش را و حتى دربان را با خود در سر سفره مىنشانید. شبها کم مىخوابید، بیشتر بیدار مىماند، اکثر شبها از اول تا آخر احیا مىکرد، بسیار روزه مىگرفت، در هر ماه سه روز روزه از وى فوت نمىشد. مىگفت : این روزه همه عمر است «ذلک صومُ الدّهر» .6 در پنهانى بسیار احسان مىکرد و صدقه مىداد، این کار را بیشتر در شبهاى ظلمانى انجام مىداد، هر که گوید: نظیر او را در خوبى دیدهام، باور نکنید 7.
* * *
مبارزه با اسراف
6- روزى غلامانش میوهاى را خوردند ولى آن را تمام نخوردند و مقدارى مانده به دور انداختند، امام صلوات الله علیه بر آنها بر آشفت و فرمود: سبحان الله، اگر شما بى نیاز هستید دیگران بدان نیازمندند، بجاى انداختن، به مستمندان انفاق کنید، «سبحان الله ان کنتم استغنیتم فان اُنا ساً لم یستغنوا اطعموه من یحتاج الیه» 8.
* * *
علم غیب
7- محمد بن سنان گوید: به آن حضرت عرض کردم: خودت را به امامت و پیشوایى مشهور کرده و در جاى پدرت نشستى حال آن که از شمشیر هارون خون مىریزد؟! فرمود: قول رسول خدا (ص) به من این جرأت را داده است، آن حضرت فرمود: اگر ابوجهل مویى از سر من برکند، بدانید که من پیغمبر نیستم، و من مىگویم: اگر هارون توانست مویى از سر من بگیرد بدانید که من امام نیستم. 9
* * *
فضیلت زیارت امام رضا(ع)
8- رسول خدا (ص) فرمود: بزودى پارهاى از بدن من در زمین خراسان دفن مىشود، هیچ غمگینى او را زیارت نمىکند، مگر آن که خدا غمش را زایل مىکند و هیچ گناهکارى او را زیارت نمىکند، مگر آن که خدا گناهانش را مىآمرزد. «قال رسول اللّه (ص) ستّد فَنُ بضعةٌ منى بخراسان مازارها مکروب الا نفس الله کربه و لا مذنب الا غفرالله ذنوبه» 10زیارت ائمه علیهم السلام مانند توبه از مکفرات است و مصداق: «ان الحسنات یذهبن السیئات» (هود: 114) مىباشد، رسول خدا (ص) این کلام را در وقتى فرموده که هنوز پدر و مادر امام هم به دنیا نیامده بودند.
امام جواد صلوات الله علیه به داوود صرمى فرمود: «من زار ابى فله الجنة» .11 هر که قبر پدرم را زیارت کند اجرش بهشت است .
و در روایت دیگرى فرمود: هر کس قبر پدرم را عارفاً بحقه زیارت کند ازطرف خدا بهشت او را ضمانت مىکنم: «قال ابوجعفر محمد بن على الرضا (ع) ضمنت لمن زار قبر ابى (ع) بطوس عارفاً بحقه الجّنةَ على اللّه عزوجل» 12.
* * *
سخنىگهربار
9- ثامن الائمه صلوات الله علیه فرمود: مؤمن، مؤمن (واقعى) نمىشود مگر آن که در وى سه سنت (عادت و کار) باشد: سنتى از پروردگارش ،سنتى از پیامبرش و سنتى از امامش. اما خصلتش از پروردگار آن است که اسرار مردم رإ؛ّّ مخفى بدارد و افشا نکند و اما خصلتش از پیامبر آن است که با مردم مدارا کند، و امام خصلتش از امام آن است که در ضررهاى بدنى و مالى صبر و استقامت داشته باشد. «قال الرضا (ع) لایکون المؤمن مؤمناً حتّى یکونَ فیه ثلاث خصالٍ: سنةٌ من ربه و سنة من نبیه و سنة من ولیّه، فاما السّنةُ من ربه فکتمان السر و اما السنة من نبیه فمداراة الناس و اما السنة من ولیّه فالصبر فى الباساء والضراء» تحف العقول: ص 442.
* * *
احسان
10- مردى به محضر حضرت رضا (ع) آمد و گفت: به اندازه مروت خویش به من احسان کن، فرمود: نمىتوانم (زیرا مروت امام خارج از حد بود). گفت: پس بقدر مروت من احسان کن، امام فرمود: آرى، بعد به غلامش فرمود: دویست دینار به او بده.
امام در روز عرفه در خراسان همه مالش (شاید نقدینه باشد) را احسان کرد و به اهل نیاز تقسیم فرمود. فضل بن سهل گفت: این غرامت و اسراف است. فرمود: نه، بلکه غنیمت است، آنچه را که در آن پاداش و کرامت هست، غرامت مشمار.13
* * *
على بن موسى عالم آل محمد
11- موسى بن جعفر صلوات الله علیه به پسرانش مىفرمود: برادرتان على بن موسى عالم آل محمد است، از او از دینتان بپرسید، آنچه مىگوید حفظ کنید، من ازپدرم امام صادق (ع) دفعات شنیدم مىگفت: عالم آل محمد در صلب تو است اى کاش او را درک مىکردم، او همنام امیرالمؤمنین على است. .14 امام صادق صلوات الله علیه در 25 شوال 83 هجرى از دنیا رفت، امام رضا (ع) بعد از 16 روز در 11 ذوالقعده همان سال به دنیا آمد.
* * *
تواضع
12- مردى از اهل بلغ گوید: در سفر خراسان در خدمت امام رضا (ع) بودم .روزى طعام خواست، همه خدمتکاران از سیاهان و دیگران را کنار سفره جمع کرد، گفتم: فدایت شوم ،بهتر آن است که آنها در خوان دیگرى بخورند. فرمود: آرام باش پروردگار همه یکى است، مادرمان حوا و پدرمان آدم یکى است، مجازات بسته به اعمال است «فقال: مه ان الرّبّ تبارک و تعالى واحد، والام واحدة والاب واحد و الجزاء بالاعمال» 15.
* * *
بنده نوازى
13- امام صلوات الله علیه به غلامانش گفته بود: در وقت طعام خوردن اگر بالاى سرتان هم بایستم قبل از تمام کردن طعام برنخیزید، یاسر گوید: گاهى بعضى از ما را صدا مىکرد، مىگفتند: مشغول طعام خوردنند، مىفرمود: پس بگذارید طعامشان را تمام کنند: «قال: ان قمت على رؤوسکم و انتم تاکلون فلاتقوموا حتى تفرغوا». 16
* * *
توحید
14- بزنطى علیه الرحمة نقل مىکند: مردى از ماوراء نهر بلخ خدمت امام رضا (ع) آمد و گفت: از شما سؤالى مىکنم اگر جواب دادید به امامتان معتقد خواهم بود، حضرت فرمود: از هر چه مىخواهى بپرس.
گفت: مرا از خدایت خبر بده، در کجا بوده و چطور بوده و بر چه چیز تکیه کرده بوده است؟ امام (ع) فرمود: «انّ اللّه اَیّنَ الأَینَ بلاأینٍ و کَیّفَ الکْیفَ بلا کیفٍ و کان اعتمادُه على قدرته» .
یعنى خداوند به وجود آوردنده مکان است بى آنکه مکانى داشته باشد و به وجود آورنده کیفیت است بى آنکه کیفیتى داشته باشد و اعتمادش بر قدرتش بود، (خدا لامکان است، مکان از عوارض جسم است، خدا جسم نیست، کیفیت، مخلوق خداست، لازمهاش محدود بودن است، خدا بى انتها است، خدا بر قدرت خود ایستاده، هستى را از جایى دریافت نکرده است).
آن مرد چون این جواب را شنید برخاست، سر مبارک امام را بوسید و گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً رسول الله و ان علیا وصى رسول الله والقیّمُ بعده بما أَقام به رسول الله و انّکم الائمة الصادقون و انک الخلف بعدهم» 17 ظاهراً آن مرد از فلاسفه بوده و از جواب امام (ع) پىبه دانایى و امامت آن حضرت برده است .
معجزه اى از امام رضا (ع) و مجسم شدن عکسها
صدوق رحمة الله علیه در عیون اخبار الرضا (ع) نقل مىکند: در عهد مأمون عباسى که حضرت رضا (ع) ولیعهد بود، باران قطع گردید، مأمون از آن حضرت خواست درباره باران دعا کند، امام فرمود: روز دوشنبه چنین خواهم کرد، رسول خدا (ص) دیشب با امیرالمؤمنین به خواب من آمد و فرمود: روز دوشنبه به صحرا برو و از خدا باران بطلب که خدا بر آنها باران خواهد فرستاد...
امام به صحرا رفت و از خدا باران خواست، باران آمد و احتیاج مردم رفع گردید. 5 امام جواد صلوات الله علیه فرمود: بعضى از بدخواهان پدرم، به مأمون گفتند: یا امیرالمؤمنین! به خدا پناه که تو شرافت عمیم و افتخار بزرگ خلافت را از خاندان بنى عباس به خاندان علویان منتقل کنى!! بر علیه خود و خانوادهات اقدام کردى. این جادوگر و فرزند جادوگران را آوردى، و او را پس از آن که گمنام بود میان مردم شهرت دادى، آوازهاش را بلند کردى.
دنیا را با این جادو که در وقت دعایش باران آمد، پر کرد. مرا واهمه گرفت که خلافت را ازخاندان عباسى خارج گرداند، حتى وحشت کردم که با سحر خود نعمت شما را زایل نموده و بر مملکت تو شورش بر پا دارد، آیا کسى بر علیه خود چنین جنایتى کرده است؟!!
مأمون گفت: این مرد در پنهانى مردم را به سوى خویش دعوت مىکرد، خواستیم او را ولیعهد خود گردانیم تا مردم را به سوى ما دعوت نماید و مردم بدانند که اهل حکومت و خلافت (دنیا دوست) است و آنان که به وى فریفته شدهاند بدانند که در ادعاى خود از تقوا و فضیلت و زهد صادق نیست! خلافت مال ما است نه مال او، ولى ترسیدیم که اگر او را به حال خود رها کنیم، براى ما از جانب او وضعى پیش بیاید که جلوگیرى نتوانیم کرد.
واکنون که کرده خود را کردیم و به خطاى خود پى بردیم، مسامحه در کار وى ابداً روا نیست، ولى مىخواهیم بتدریج او را در نزد رعیت چنان بنمایانیم که بدانند لیاقت حکومت ندارد، آنوقت ببینیم با چه راهى بلاى او را از سر خود مىتوانیم قطع نماییم.6
آن مرد گفت: یا امیرالمؤمنین! مجادله با او را به عهده من بگذارید، تا خود و یارانش را مغلوب نمایم و احترام و عظمت او را پایین آورم، اگر هیبت تو در سینهام نبود او را سر جاى خودش مىنشاندم. و بر مردم آشکار مىکردم که از لیاقت ولایت عهدى که به او تفویض کردهاى قاصر است .
مأمون گفت: چیزى براى من محبوبتر از این کار نیست که به او اهانت و از قدرتش کاسته گردد، گفت: پس بزرگان مملکت، فرماندهان، قضات، و بهترین فقهاء را جمع نمایید، تا منقصت او را در پیش آنها روشن کنم، تا از مقامى که او را در آن قرار دادهاى پایین آید.
مأمون نامبردگان را جمع کرد، و در صدر مجلس نشست و حضرت رضا (ع) را در مقام ولایت عهدى در طرف راست خود نشانید، پس از رسمیت جلسه، آن شخص که از طرف مأمون مطمئن بود، شروع به سخن کرد و گفت: مردم از شما بسیار حکایات نقل مىکنند. و در تعریف شما افراط کردهاند، بطورى که اگر خودتان بدانید از آنها بیزارى مىکنید، اولین اینها آن است که: شما خدا را درباره باران که عادت باریدن دارد، دعا کردید و باران آمد، مردم آن را به حساب معجزهاى از شما گذاشتند و نتیجه گرفتند که در دنیا نظیر و مانندى ندارد. این امیرالمؤمنین ادام الله ملکه و بقاءه است که با کسى مقایسه نمىشود مگر آن که برتر آید، شما را در محلى قرار داده که مىدانید، این پاسدارى از حق و انصاف نیست که مجال دهید دروغگویان بر علیه او و بر له شما بدروغ چیزهایى بگویند که تکذیب مقام امیرالمؤمنین است!! و شما را از او بالاتر بدانند؟!!!
امام صلوات الله علیه فرمود: بندگان خدا را مانع نمىشوم ازاین که نعمتهاى خدا را درباره من یاد و حکایت کنند، اما این که گفتى: صاحب تو (مأمون) مقام مرا برتر داشت، او مرا قرار نداد مگر در مقامى که پادشاه مصر، یوسف صدیق را در آن قرار داد، حال آن دو را نیز مىدانى (یوسف پیامبر بود و او یک پادشاه مشرک).
در این وقت آن مرد بر آشفت و گفت: پسر موسى! از حد خود قدم فراتر گذاشتى، که خداوند بارانى را در وقت معین خود نازل کرد و تو آن را وسیله بلندى مقام خود قراردادى، که به مقام حمله به دیگران بر آیى؟ گویا معجزه ابراهیم خلیل را آوردهاى که سرهاى پرندگان را در دست گرفت و اعضاء آنها را در کوهها پراکنده نمود و به وقت خواندن، آمدند و بر سرهاى خود چسبیدند و شروع به پرواز کردند؟!!!
اگر راستگویى این دو عکس شیر را که در مسند خلیفه هستند زنده کن و بر من مسلط گردان، در این صورت معجزهاى براى تو خواهد بود، اما باران که با دعاى تو آمد، تو از دیگران در این کار برتر نیستى.
امام صلوات الله علیه از جسارت آن خبیث برآشفت و به دو عکس شیر فریاد کشید: این فاجر را بگیرید، پاره کنید، از او عینى و اثرى نگذارید. در دم آن دو عکس به دو شیر ژیان مبدل شدند، و آن خبیث را گرفته و خرد کردند و خوردند و خونش را که ریخته بود لیسیدند، مردم با حیرت به این منظره نگاه مىکردند. آنگاه آن دو شیر محضر حضرت آمده و گفتند: یا ولى الله فى ارضه! دیگر چه فرمانى دارى، مىخواهى مأمون را نیز مانند او به سزایش برسانیم.
مأمون از شنیدن این سخن بیهوش گردید، امام فرمود: در جاى خویش بایستید. بعد فرمود: بر صورت مأمون گلاب پاشیدند، به حال آمد، شیران عرض کردند: مىفرمایید او را به رفیقش ملحق سازیم؟ فرمود: نه، خداوند عز و جل را تدبیرى است که به سر خواهد برد(اجازه نداده از ولایت تکوینى هر استفادهاى را بکنیم).
گفتند: پس فرمانت چیست؟ فرمود: برگردید به حالت اولى خود، آن دو شیر در دم مبدل به عکس شده و در روى مسند قرار گرفتند.
مأمون گفت: خدا را حمد مىکنم که مرا از شر حمیدبن مهران خلاص کرد (آن مرد خبیث)، بعد گفت: یابن رسول الله! خلافت مال جد شما بود، سپس از آن شماست اگر مىخواهى آن را به شما تحویل بدهم، امام فرمود: اگر خلافت را مىخوستم در عدم قبول آن با تو منازعه نمىکردم و از تو آن را نمىخواستم، زیرا خداوند از اطاعت مخلوقش به من عطا فرموده مانند آن را که با چشم دیدى که چگونه آن دو تصویر به شیر مبدل شدند.
ولى جهال بنى آدم از من طاعت ندارند، آنها هر چند در این کار زیانکار شدهاند ولى خدا را در تدبیر آنها مشیتى است، مرا امرفرموده بر تو اعتراضى نکنم و کارى را که کردم بر تو ننمایم، چنان که به یوسف (ع) نیز درباره پادشاه مصر چنان فرمان داده بود...7
نگارنده گوید: در این کار ابداً شگفتى نیست، آن مانند مبدل شدن عصاى موسى به اژدهاست. امام (ع) ولایت تکوینى داشت و خدا او را چنین قدرتى داده بود، چنان که عیسى (ع) نیز نظیر آن را انجام داد. در بعضى نقلها دیدهام که مأمون به آن حضرت گفت: دعا کنید که آن مرد زنده شود، فرمود: اگر عصاى موسى جادوها را پس مىداد، اینها نیز آن مرد را پس مىدادند.
پی نوشت:
1- عیون اخبارالرضا: ج 2 ص 225 باب 50.
2- عیون اخبارالرضا: ج 2 ص 225 باب 50.
3- علل الشرایع: ج 2 ص 237 باب 172.
4- نیاج بر وزن کتاب روستایى است در بادیه.
5- عیون اخبارالرضا: ج 2 ص 210 باب 47، بحار ج 49 ص 35.
6- چون بحکم «من جاء بالحسنه فله عشر امثالها» هر یک روز در جاى ده روز است .
7- عیون اخبار الرضا: ج 2 ص 184، بحار ج 49 ص 91.
8- انوار البهیه ص 107.
9- انوار البهیه ص 107.
10- وسائل الشیعه: ج 10 ص 433 و 435.
11- وسائل الشیعه: ج 10 ص 433 و 435.
12- وسائل الشیعه: ج 10 ص 433 و 435.
13- بحارالانوار /101/ 100/ 49.
14- بحارالانوار /101/ 100/ 49.
15- بحارالانوار /101/ 100/ 49.
16- فروع کافى: ج 6 ص 298.
17- اصول کافى: ج 1 ص 88 باب الکون و المکان.
منبع: خاندان وحى
بخشش پنهانی
مرد قدبلند در زد. یکی از خدمتکارهای امام رضا(ع) در را به رویش باز کرد.
-سلام!...به آقا بفرمایید، مسافری از راه دور آمده، عرضی دارد و می خواهد خدمت برسد. خدمتکار رفت و پس از لحظه ای برگشت.
-بفرمایید! آقا اجازه ورود دادند.
مرد قد بلند، لباسش را مرتب کرد و داخل شد. امام با چند تن از شاگردان خود در ایوان خانه نشسته بود و جلسه علمی داشت. همه به احترام مرد غریبه از جا برخاستند. امام با خوشرویی با او دست داد و در کنار خود نشاند و حالش را پرسید. بحث علمی از سرگرفته شد. شاگردان سوال می کردند و امام جوابهایی کوتاه و بلند می داد. مرد قد بلند توی فکر رفت. خجالت می کشید تقاضایش را بر زبان بیاورد، آن هم جلوی آن همه آدم.
یک دفعه در بین سوال و جواب، امام رو کرد به مرد قد بلند و به چهره پر از تشویش و غمگین او نگاه کرد. دوباره با مهربانی حالش را پرسید.
مرد قد بلند با شرمندگی و آهسته طوری که دیگران حرفش را نشنوند گفت: عرضی داشتم سرورم!
-بگو برادر!
من از سفر حج می آیم و از دوستداران شمایم. هرچه داشتم دراین سفر خرج شد. اکنون پولی ندارم که به دیار خود برگردم. کسی را هم در این شهر نمی شناسم که به من کمک کند. دو سه روز است که در کاروانسرای ابتدای این شهر اتراق کرده ام. یکی از مسافران گفت به خدمت شما برسم. من مرد ثروتمندی هستم. باور کنید وقتی به شهر خودم برسم به همان اندازه ای که به من کمک کردید از طرف شما صدقه خواهم داد.
امام با مهربانی دست روی دستش گذاشت و گفت: بنشین.
مرد نگاهی به شاگردهای امام کرد. آنها چشم به او دوخته بودند. او سرش را پایین انداخت. دوباره سوال و جواب شروع شد. کم کم شاگردهای امام رفتند. تنها دو نفر از یاران نزدیک امام، سلیمان جعفری و خیثمه باقی ماندند. امام به آن دو نگاه کرد.
-اجازه می دهید به اندرون خانه برگردم.
سلیمان با احترام پاسخ داد: خواهش می کنم. بفرمایید سرورم!
امام برخاست و به اتاق خود رفت. پس از مدت کوتاهی از پشت در اتاق مرد را صدا زد. غریبه بلند قامت برخاست و به درون خانه رفت. از آن چه می دید تعجب کرد. امام بی آنکه دیده شود از پشت در کیسه کوچکی بیرون داده بود. وقتی مرد جلوی در رسید، امام از پشت در آهسته گفت: این دویست درهم را بگیر و خرج سفرت کن. من آن را به تو بخشیدم. لازم نیست از طرف من صدقه بدهی!
مرد قدبلند از آن همه بزرگواری امام تشکر کرد و با دعای فراوان از او خداحافظی کرد.
وقتی مرد قدبلند از خانه امام رفت. امام پیش دو شاگرد خود برگشت. سلیمان پرسید: سرورم شما به آن مرد غریبه لطف زیادی کردید اما چرا آن کیسه را از پشت در به او دادید بدون آنکه دیده شوید؟
امام گفت: ترسیدم با او چهره به چهره شوم و شرم و خجالت را در چهره اش ببینم. رسول خدا فرمود: «کسی که بخشش خود را بپوشاند پاداش او برابر با هفتاد حج است».
منبع:اطلاعات هفتگی شماره 3397