ساقی جود و کرم - ویژه نامه شهادت امام جواد علیه السلام
برخی موضوعات ویژه نامه شهادت امام جواد علیه السلام
«جهت ورود بر روی موضوعات کلید کنید»
هفدهم و پانزدهم ماه رمضان نیز به
عنوان تاریخ تولد آن حضرت نقل شده است،
ولی میان شیعیان دهم رجب سال 195
هجری مشهور است. ...
در میان خانواده امام رضا(علیه السلام)
و در محافل شیعه از حضرت امامجواد(ع)
به عنوان مولودى پرخیر و برکتیاد مىشود;...
بی گمان بازخوانی جایگاه و نقش امام جواد(ع)
در نظام ولایی برای پاسخ گویی به برخی از
پرسش ها و شبهاتی که از سوی مخالفان...
حضرت امام محمدتقى علیه السلام در دهم
ماه رجب سال 195 ه. ق در مدینه منوره چشم
به جهان گشود. پدر بزرگوارش حضرت
رضا علیه السلام ....
چنانکه گفته شد، از آنجا که امام جواد نخستین
امامى بود که در خرد سالى به منصب امامت رسید (1) ،
حضرت مناظرات و بحث و گفتگوهایى ...
امام جواد (علیه السلام) همانند پدر بزرگوارشان
در دو جبههُ سیاست و فکر و فرهنگ قرار داشت
موضعگیرها و شبهه افکنی های فرقه هایی ...
معاونت فرهنگی واجتماعی حسینیه وفرهنگسرای سیدالشهداء
کراماتی از امام رضا(علیه السلام)
نویسنده: محمدتقى داروگر و حمیدرضا سهیلى
حضور به یاد ماندنى
شفایافته: محمد حشمتى
متولد 1354 سنقر
تاریخ شفا: 13 آبان 1374
نوع بیمارى: صرع
امامعلى، پدرى زحمتکش براى خانواده هشت نفرى اش بود.
او در روستاى "باولد" از حومه سنقر کرمانشاه زندگى مى کرد و از طریق کشاورزى بر روى زمین در روستا به امرار معاش مى نمود.
دستهاى پر آبله و چهره آفتاب سوخته اش گواه بر رنج و مرارت در عرصه کار و زندگى بود. غمى پنهان سینه ستبر او را در بر مى گرفت، سینه اى که آماج توفان سهمگین و حوادث ملامت بار زندگى بود و جایگاه ذخیره صبر.
آرى غم او، محمد بود. فرزند 20 ساله اش که از هشت سالگى به بیمارى صرع (غش) مبتلا گردیده بود. همه سختیهاى ناشى از کار را به جان مى خرید، اما وقتى به چهره پاره تنش که مانند شمعى آب مى شد نگاه مى کرد. گویى که او هم وجودش در معرض سوختن و ذوب شدن بود.
بیچاره محمد که از رنج این بیمارى همچون درختى خشک و پژمرده در باغچه حیات زندگى ، نفسهاى کند خود را از ناى درون به عالم برون به سختى بر مى آورد و چشمان بى فروغش بر آینده اى مبهم و تاریک، دوخته بود. سر دردهاى پى درپى ، محمد را به ستوه آورده بود. به همه اینها، مشکلات نتوانست محمد را از مدرسه و تحصیل باز دارد.
دکترهاى زیادى محمد را معاینه کرده بودند. آزمایشها و نوارهاى مغزى و ... همه گواهى مى داد بر وجود بیمارى شدى صرع که سالها در اعماق وجود او رخنه کرده و با دارو و درمان سر ناسازگارى داشت. محمد از دوران کودکى اش لذتى نبرد، همه چیز براى او بیگانه بود حتى یک لبخند.
پزشکان شهر او را مى شناختند و از مداواى او عاجز. دارو و درمان ... همه و همه براى محمد بى نتیجه بود. او تصمیم خود را گرفته بود. از همه طبیبان قطع امید کرده و قصد رفتن به مشهد و زیارت حضرت رضا(ع) را با خانواده اش در میان مى گذارد. گویى پدر و مادرش هم با او همدلند.
آرى ، او بهبودى خود را در پیش امامش جستجو مى کند؛ امام دردمندان و حاجتمندان، امام غریبان و بى کسان، امام رئوفى که هیچ کس را ناامید از در خانه اش رد نمى کند. شب سیزدهم آبان ماه 1374 بود که محمد زائر کوى رضا(ع) گردید، آبشار صفا بر نهر چشمانش جارى شد. شب از نیمه گذشته بود.
خواب همچون شبحى بر چشمان محمد وارد شد و او را مسحور خود نمود و پلکهاى او را بر هم مى دوخت. در خواب دید آقایى با لباس روحانى و عبایى سبز بر دوش به دیدنش مى آید و بر بالینش مى نشیند و مى گوید تو سرطان مغز دارى ساعت 3 بعد از ظهر چهارشنبه به کنار ضریح بیا و شفایت را از من بگیر.
از خواب بیدار مى شود، ضربان قلبش شدت مى یابد، در تفکر رؤیاى صادقانه اش غرق مى گردد، سرش را به زیر مى اندازد و راهى مسافرخانه مى شود. روز موعود فرا مى رسد، به داخل حرم مشرف مى شود، نزدیک ضریح مطهر مى رود و گوشه اى مى نشیند و عرض حاجت مى نماید، دل شکسته و محزون، اشک در چشمانش حلقه مى زند، پلکهایش بر روى هم مى افتد.
همان آقا را مى بیند که به او مى گوید: بلند شو، بلند شو، بلند شو!
محمد مى گوید: نمى توانم.
آقا دست مبارکشان را روى سرش مى کشند و با دست خود او را بلند مى کنند و مى فرمایند: برو و دو رکعت نماز زیارت شکر بخوان. محمد چشم مى گشاید، بدنش به لرزش افتاده، احساس عجیبى پیدا مى کند، گویى از ظلمت به نور رسیده است.
همه چیز برایش معنا مى گیرد. اویى که زاییده رنج و محنت بود، اویى که رفیق و مونسش درد بود، اویى که در صفحات عمرش جز خاطره بیمارى و درد چیز دیگرى نداشت، اکنون نیرویى تازه در خود مى دید، زبان به حمد الهى باز مى کند و بر این کلام وحى ایمان مى آورد که: انّ مع العُسرِ یُسراً .
و سپاس عنایت امام را دارد. امامى که معدن جود و کرم است، و او در جوار نور، با دلى سرشار از عشق و ایمان به نماز مى ایستد و سجده شکر.
باده حضور
شفایافته: مختار عزتى
43 ساله، ساکن هشتپر طالش
تاریخ شفا: اول مهرماه 1370
بیمارى: فلج نیمه بدن
ـ آهاى سیب! سیب گلشاهى! انار قند دارم! بدو!
میوه فروش بود که صدا مى زد و در طول کوچه پیش مى آمد.
زنى چادر به سر، در آستانه در او را صدا زد:
ـ هى، مشهدى مختار!
میوه فروش، گارى دستى اش را کنارى نگه داشت، دستى به کمر خسته اش گذاشت، کلاهش را از سربرداشت، و با گوشه آستین مندرس و پاره کتش عرق از پیشانى زدود.
ـ ها آبجى ! چى مى خواى؟
زن جلو آمد سیبها را وارسى کرد و پرسید:
ـ چنده این سیبا؟
ـ گلشاهیه آبجى از یک کنار بیست تومن.
ـ باز که گرونش کردى مشدى!
ـ بینى و بین الله، هیجده تومن خریدشه.
این را گفت و کفه ترازو را برداشت:
ـ چند کیلو بدم خانوم؟
کفه ترازو را زیر سیبها زد. زن از توى زنبیل دستى ، کیف پولش را در آورد و از داخل آن یک اسکناس صد تومانى بیرون کشید:
ـ پنج کیلو از درشتاش مشتى!
میوه فروش سنگ پنج کیلویى را در کفه ترازو گذاشت و آن یکى کفه را پر از سیب کرد:ـاز یه کنار آبجى ، درشت و ریزش پاى هم، خاطر جمع باشین سیبش از ... و حرفش ناتمام ماند. کلام در دهانش یخ زد. ترازو از دستش رها شد و سیبها بر روى زمین ریخت.
چشمانش به نقطه اى خیره ماند و زانوانش شکست. زن بى اختیار جیغ کشید. میوه فروش بر روى گارى دستى اش فرو افتاد. گارى به راه افتاد و هیکل میوه فروش در پس حرکت آن بر زمین غلتید.
گارى در طول کوچه پیش رفت و در برخورد با تیر چراغ برق از حرکت ایستاد. چند زن دیگر از خانه هایشان بیرون ریختند. زن ترسیده بود و همچنان جیغ مى کشید.
روبه رو با امواج خروشان دریا، غروب خورشید را به نظاره ایستاده بود، خورشید به آرامى در دل امواج فرو مى رفت و خون سرخش، سطح دریا را پوشانده بود.
موجى پاى او را به نوازش گرفت، احساس کرد زمین زیر پایش به حرکت در آمده است. به دریا که خیره شد دید که امواج شکاف برداشتند، دو نیم شد و راهى براى عبورش تا آن سوى ساحل.
قدم به راه گذاشت و در شکاف دریا پیش رفت. آن قدر که دیگر ساحلى به دیده نمى آمد در هر سوى از نگاهش تنها آبى دریا بود و خروش متلاطم امواج. به یک باره روبه رو با نگاهش نورى پدیدار شد.
خوب که نظر کرد بارگاهى دید. نور باران و پرتلألو. جلو دوید، آن جا را شناخت. فریاد کشید. یا امام رضا! او قدمهایش را تند کرد، تندتر و تندتر، پایش به سنگى گیر کرد و محکم بر زمین افتاد.
مختار! مختار! برادرش بود که او را صدا مى زد. سعى کرد از جا برخیزد. دردى از کمر تا پایش را گرفت. نتوانست بلند شود. به سختى چشمانش را باز کرد، برادرش را بالاى سرش دید، مردى سفیدپوش به درون اتاق دوید. چى شده؟ مرد پرسید و برادر جوابش را گفت: از تخت افتاد پایین، کمک کنید تا بذاریمش روى تخت.
ـ من کجا هستم؟ این را پرسید و نگاهش را به نگاه خیس برادر دوخت. طورى نیست، خوشحالم که به هوش اومدى برادر. به پشت دراز کشید چشمانش را به سقف دوخت و سعى کرد تا به یاد بیاورد.
ـ خواب مى دیدى ؟ برادر بود که پرسید. نگاهش را از سقف چرخاند به روى برادر و آرام زمزمه کرد:
ـ ها چه خوابى هم!
... آسمان آبى است به رنگ دریا، پاک و زلال. دریاى پر خروش زائران صحن هاى حرم موج مى زنند. مختار خودش را به دل امواج مى زند و در میان جمعیت گم مى شود رو به روى ضریح مى ایستد، چشمانش را مى بندد و دلش را به پرواز در مى آورد.
در خاطر مى گذراند.. زمانى که از بیمارستان مرخص شد. تصمیمش را با برادر و همسرش در میان گذاشت. همسرش شادمانه پذیرفت، اما برادر اصرار داشت که منزلشان را به فروش برسانند و او را به یکى از بیمارستانهاى شوروى ( سابق ) که شنیده بود درمان سکته هاى مغزى در آن جا مشهور است ببرد. مختار نپذیرفت و با اصرار از برادر خواست تا براى او و همسرش بلیت سفر به مشهد را تهیه نماید. و حالا او در مشهد بود در کنار حریم بار، مستمند و ملتمس شفا.
یا شهید ارض طوس!
یا انیس النفوس! ادرکنى ...
احساس کرد دستى دستش را گرفت. چشمانش را گشود کودکى را دید که دستش را گرفته و او را به سوى حرم مى کشاند.
ـ بیایید که براتون جا گرفتم.
در شلوغى و ازدحام جمعیت در کنار پنجره فولاد جایى خالى بود، جایى به اندازه نشستن یک نفر، مختار نشست، کودک مهربانانه خندید:
ـ همین جا بنشینید تا پدرم بیاد.
مختار با تحیر به چهره زیبا و نورانى کودک خیره ایستاد و پرسید؟
ـ پدرتون؟ بهش مى گم بیاد عیادتتون. شما از راه دور اومدین، چگونه؟ مگه نه؟
ـ آره از هشتپر طالش.
کودک به میان جمعیت دوید و در لحظه اى از نگاه محیر مختار پنهان شد. خواب بود یا بیدار؟ این را چند باراز خود پرسید. چشمانش را مالید و دوباره نگاهش را به جمعیت دوخت، به جایى که کودک در آن جا از نگاهش گم شده بود.
آیا مى توانست باور کند آنچه را که به چشم دیده بود؟
آیا منتظر بماند؟
سر به پنجره گذاشت. خستگى به جانش افتاد، مختار بخواب رفت. کودک که آمد، مختار هنوز خواب بود، دستى بر شانه اش نهاد و او را بیدار کرد.
ـ هى آقا، پاشین پدرم اومده به عیادتتون.
مختار چشمانش را که گشود، کودک را دید همراه با مردى سبزپوش و خوش چهره با لبخندى نشسته برلبانش، لبخندى که تا عمق جانش را پر از سپاس کرد. تند از جا بلند شد. به آقا سلام کرد و دستش را بوسید.
ـ سلام آقا جانم به قربان شما، شمایید مولا؟
آقا دستى بر سر و صورت مختار کشید و زیر لب زمزمه اى کرد. زمزمه اش روحانى و جان بخش بود، آهنگ دلنواز آبشاران را داشت، مثل نغمه زیباى پرندگان، روح افزا بود و آرامش بخش، خستگى و درد را از تن مختار تاراند. حس کرد سبک شده است.
شوق دیدار مستش کرده، از خود بى خود شده بود. به حال که آمد خودش بود و خیل زائران معتکف حرم. دگر نه مولایى بود و نه آن کودک نورانى و زیبا. خودش را در همان جایى که کودک نشان داده بود یافت.
پنجه در پنجره حرم افکند و با صداى بلند مولایش را آواز داد و گریست .. زار زار. دستى بر شانه اش خورد، ملتهب برگشت. برادرش را روبه روى نگاهش یافت، نگران به مختار خیره مانده بود.
ـ برادر! او را چه شده بود؟ مختار پرسید و برادرش جواب گفت:
ـ خواب دیدم برادر
ـ تو هم؟
ـ خواب دیدم که آقایى سبز پوش سرت را به بالین دارد.
ـ من هم ...
ـ مولاى سبز پوش؟
ـ آرى دستى بر سرم کشید حالم را پرسید.
ـ یعنى ؟ آرى من شفا یافتم برادر، اطمینان دارم.
ـ خدا را شکر هر دو دستشان را حلقه در شبکه هاى پنجره کردند سرها را به پنجره فولاد ساییدند و هاى هاى گریستند.
گریه شوق! گریه شکر! عجبا که گریه کارى بود. کارى کارستان!
راز آیینه ها
شفایافته: فاطمه استانیستى
متولد 1344، کلات نادرى
تاریخ شفا: فروردین 1373
بیمارى: سرطان خون، فلج بدن، عفونت کلیه
در آیینه مقابل تصویر شکسته و رنجور زنى را دید که هیچ شباهتى با او نداشت، رنگ پریده، رخسار تکیده و چین عمیقى که زیر چشمان به گودى نشسته اش هویدا شده بود، چهره اش را پیرتر از آنچه بود نشان مى داد. با حسرت آهى کشید و از آیینه رو گرداند، اما آیینه اى دیگر برابر با نگاهش ایستاده بود، با حیرت به عقب برگشت، باز هم آیینه اى ، تصویر مضطربش را منعکس کرد. دور خود چرخید، چهار سویش را آیینه ها گرفته بودند.
گویى زندانى آیینه ها شده بود. حس کرد آیینه ها به او نزدیک مى شوند. زندانش تنگ تر و تنگ تر مى شد. تصویرش در میان آیینه ها تکثیر شده بود، خواست تا از حصار آیینه ها بگریزد. خود را به آیینه اى زد، بى آن که بشکند، درون آیینه گم شد، اما در آیینه هاى دیگر، تصویرهاى تکرارى اش به او خندیدند.
مضطرب شده بود، حیرت و ناباورى به جانش افتاده بود، خواست که فریاد بکشد، اما گویى تصاویر متعددش از هر آیینه اى دستى انداخته بودند و گلویش را محکم مى فشردند. دیگر آیینه ها آنقدر به او نزدیک شده بودند که از چهار سو به آن چسبیده بودند، تصویر خـودش را هـم در آیینه اى نمى دید.
هراس به جانش ریخته بود، احساس کرد که جانش از چشمانش بیرون مى رود. بى اختیار پلکهایش را گشود، همه جا نورانى بود، نورى شدید، دیدگانش را زد، کسى که به او نزدیک شده بود دیده نمى شد. در نور غرق شده بود، تو گویى خود منبعى از نور بود که در نگاه مضطرب او مى بارید، چشمانش را بست و دوباره باز کرد،
آیینه اى کوچک و سبز رو به رو با نگاهش یافت که تصویرش را منعکس کرده بود، لبخندى زد، تصویرش هم خندید، دیگر آن شکستگى و رنجورى قبل را در چهره اش نمى دید، حتى چروکى هم در صورتش دیده نمى شد، چشمانش نیز به گودى نرفته بود، درست مثل قبل از آنى که مریض بشود و در بیمارستان بسترى گردد.
شاداب بود، شاداب و سرحال، از خوشحالى فریادى کشید و خود را در فضا رها کرد. محمود به حتم چیزى را از او مخفى مى کرد. این را او از نگاه نگرانش مى فهمید، از وى پرسید. محمود جوابى عجولانه داد و سعى کرد تا موضوع صحبت را عوض کند، طفره او از جواب، مسأله را بغرنج تر کرد، دیگر حتم پیدا کرد که برایش اتفاقى افتاده است. اما چه بود این اتفاق؟ نمى دانست.
مى دید که هر روز رنجورتر و ضعیف تر مى شود و فهمید که دردى لاعلاج به جانش افتاده است، دکترها چیزى به او نمى گفتند، اما مى دید که با محمود پچ پچ سؤال برانگیز دارند. محمود به او چیزى نمى گفت، همیشه وقتى درباره مریضى اش از او پرسش مى کرد با لبخندى زورکى و قیافه اى ساختگى که سعى مى کرد اندوهش را پنهان سازد. مى گفت: چیز مهمى نیست، یه بیمارى جزئیه، زود خوب مى شى ، بهت قول مى دم.
اما بیمارى او جزئى نبود، این را وقتى فهمید که از پاهایش قدرت حرکت سلب شده بود. فلج شده بود، شوهرش به اصرار سعى مى کرد به او بقبولاند که چیز مهمى نیست، اما او دیگر به حرفهاى محمود و قیافه ظاهراً شاد و آن لبخندهاى تصنعى او بى توجه بود. حالا مى دانست که در خزان زده بهار زندگى به زمستان سرد رسیده است، فهمیده بود که چون برگى از درخت جدا شود و بر زمین بیفتد.
مى دانست که مرگ به استقبالش آمده است. خیلى زود، زودتر از آن که تصورش را مى کرد. آخرین بار که معاینه شد، از نگاه سرد و پر یأس دکترها حقیقت را خواند. آنها به او چیزى نگفتند، اما محمود را به کنارى کشیده و به او گفتند:
ـ دیگه کارش تمومه. از دست ما کارى ساخته نیست. محمود تکیه اش را به دیوار داد و آرام سر خورد و بر زمین نشست. سرش را میان دستانش برد و نگاهش به کف اتاق خیره ماند، هیچ نگفت، اما درونش غوغایى بود، به یکباره از جا برخاست، خودش را به دکتر رساند و گفت: مى تونم با خودم ببرمش؟
ـ کجا؟
ـ مى خواهم ببرمش مشهد، دخیل امام هشتم(ع)
ـ این غیر ممکنه، حرکت براش خوب نیست.
محمود تقریباً فریاد کشید:
ـ شما که قطع امید کردین دکتر، شما که مى دونید مى میره، پس اجازه بدین، به جاى این جا با خودم ببرمش مشهد، بذارین اگه مى خواد بمیره، کنار قبر امام هشتم(ع) بمیره.
دکتر سرى تکان داد و گفت:
ـ براى ما مسؤولیت داره، ما نمى تونیم این اجازه رو به شما بدیم. محمود بازوى دکتر را گرفت و گفت:
ـ ولى من باید ببرمش. خواهش مى کنم دکتر!
ـ آخه یک جنازه رو مى خواى ببرى مشهد که چى بشه؟ محمود، خود را به آغوش دکتر انداخت، شانه هایش شروع به لرزیدن کرد. دکتر عینکش را جا به جا کرد. محمود با گریه گفت: فاطمه هنوز جوونه، دکتر! خیلى جوونه، هنوز زوده که بمیره، اونو مى برم مشهد، دخیل امام هشتم(ع) مى بندمش و از او مى خوام شفاش بده. امام مظلوم ما خیلى رؤوفن، مى دونم که دلشون به جوونى فاطمه مى سوزه، یه امیدى تو دلم مى گه که فاطمه تو مشهد شفا پیدا مى کنه. آره دکتر! فاطمه رو مى برم مشهد تا شاید ان شاء الله فرجى بشه و شفا پیدا کنه، خودش را از آغوش دکتر کند و نگاه بارانى اش را در نگاه خیس دکتر انداخت و پرسید: اجازه مى دید دکتر؟ دکتر از زیر عینک به گوشه انگشت شستش جلوى بارش قطره هاى اشک را گرفت، سرى تکان داد و گفت: باشه اونو ببر ان شاء الله که شفا پیدا مى کند.
خسته بود، خیلى خسته، همین بود که تا کنار پنجره فولاد نشست، به سرعت خوابش برد، خواب عجیبى دید، خواب آیینه هایى که او را حبس کرده بودند جانش به لبش آمده بود، خواست که فریاد بزند اما گویى گلویش را محکم گرفته بودند.
چشمانش را که بست، صداى مهیب شکستن آیینه ها را شنید، چشم باز کرد، نورى در نگاهش درخشید، حصار آیینه ها شکسته بود و دستى پر نور آیینه اى سبز را روبه روى نگاه او گرفته بود. تصور خودش را در آیینه دید، اثرى از درد در چهره اش دیده نمى شد، گویى سالم شده بود.
حسى غریب به جانش افتاده بود، دلش مى خواست صاحب آن دستان نورانى را ببیند و بر آنها بوسه بزند، از جا برخاست، روى پاهاى خودش پاهایى که تا لحظاتى قبل هیچ حرکتى نداشت، تحیر کرد به پاهایش نگاه کرد، سالم بودند، دستى بر آنها کشید، هیچ دردى احساس نکرد. از خوشحالى فریادى کشید و به هوا پرید.
با شفا یافتن او، صداى نقاره خانه برخاست. زنها به سویش دویدند، تا به خود آمد، بر امواج دستهاى زائران حرم بالا رفته بود. محمود به دستانى مى نگریست که فاطمه را بر خود داشت، فاطمه در امواج دستها فرو رفت، قطره اى اشک از گونه محمود بر پهنه صورتش فرو چکید، زانو زد و سجده کرد.
سجده شکر، سجده سپاس و تشکر از حضرت رضا(علیه السلام)
نام من رضاست
شفایافته: آندره (رضا) سیمونیان
اهل ازبکستان، مقیم همدان
نوع بیمارى: لال
آندره ـ آندره!
شنید که کسى او را به نام صدا مى کند. صدایى که از جنس خاک نبود آبى بود، آسمانى بود، آندره از خواب بیدار شد.
نگاهش بى تاب و هراسان به هر سو دوید، اما همه در خواب بودند. جز خادم پیرى که کمى آن سوتر ایستاده بود و خیره نگاهش مى کرد. پیرمرد که متوجه حالات آندره شده بود به سویش آمد و با لبخندى مهربان روبه روى او ایستاد:
ـ چى شده پسرم؟ آندره سکوت کرد، اما دلش هواى فریاد داشت؛ هواى گریه. دوست داشت خودش را در آغوش پیرمرد بیاندازد و گریه کند، از ته دل فریاد برآورد، شیون کند. بغض بد جورى گلویش را گرفته بود، دلش مى خواست آن را بترکاند و عقده هایش را خالى کند.
پیرمرد روبه روى او نشست. دستى به شانه اش زد و دوباره پرسید:چیزى شده؟ آندره وامانده از خواب، خود را در آغوش پیرمرد انداخت، دیگر طاقت نیاورد. هاى هاى گریه کرد، پیر مرد دستى به پشت آندره زد و گفت:
ـ گریه نکن فرزندم، فریاد بزن، گریه عقده ها رو خالى مى کند، درد رو تسکین مى ده، گریه کن. آندره همچنان مى گریست. حالا دیگر همه بیدار شده بودند و با نگاههاى پر سؤال، آندره را مى نگریستند، پیرمرد پرسید: چى شده؟ تعریف کن.
آندره خودش را از آغوش پیرمرد کند، تکیه اش را به دیوار داد و نگاه خویش را به آسمان دوخت. آبى آسمان با همه ستارگان در نگاهش ریخت، دسته اى کبوتر از برابرش گذشتند و در پهنه آسمان گم شدند. آندره نگاهش را بست و بى آن که جواب پیرمرد را بدهد در دل گفت: اى کاش هرگز بیدار نمى شدم.
صداى پیرمرد را شنید، باز مى پرسید: چرا حرف نمى زنى ؟ بگو چى شده؟ خواب دیدى ؟ تعریف کن! آندره چشمانش را گشود و نگاهش را در نگاه مهربان پیرمرد دوخت و با زبان اشاره به او فهماند که حرف زدن نمى تواند. پیرمرد غمگین از جابرخاست، سعى کرد بغض و اشکش را از آندره پنهان نماید.
رو گرداند و پشت به او دور شد. آندره دید که شانه هاى پیرمرد مى لرزید. آندره مسلمان نبود، اما پس از قطع امید از همه جا، به درگاه امام رضا(ع) آمده بود، بارها از خود پرسیده بود: آیا امام(ع) با وجود آن همه دردمند و حاجتمند مسلمان، نظرى هم به بنده خداى مسیحى خواهد داشت؟ بعد خود را نوید داده بود که بى شک حاجتش روا خواهد شد.
پس با امید به التجا نشسته بود. پدر چه شوق و شعفى داشت. مادر در پوست خود نمى گنجید، پس از سالها دورى و فراق قرار بود به ایران برگردند و خویشانى که شاید هیچ کدامشان را ندیده بودند، اینک ببینند. شوق دیدار این سرزمین را داشتند، آنها راهى شدند از مرز که گذشتند دیگر سر از پا نمى شناختند، پدر و مادر با شوق جاى جاى سرزمین ایران را به فرزندان نشان مى داد و با ذوقى فراوان از خاطرات دورش تعریف مى کرد.
آن قدر غرق در شعف و شادمانى بود که اصلاً متوجه تریلى سنگینى که با سرعت از روبه رو مى آمد نشد و تا به خود آمد صداى فریاد جگر خراش زن و فرزندانش با صداى مهیب برخورد تریلى و اتومبیل او در آمیخت.
پدر و مادر آندره در دم جان سپردند و آندره و النا به بیمارستان منتقل شدند. بعد از بهبودى، النا طاقت این سوگ بزرگ را نیاورد و عازم ازبکستان شد. اما آندره با همه اصرار خواهرش با او نرفت و تصمیم گرفت در ایران بماند.
آندره در اثر شدت تصادف قدرت تکلمش را از دست داده بود. آن که سرنوشت آندره را رقم مى زد پاى او را به منزل زن و مرد جوانى کشاند که پس از گذشت سالها ازدواج هنوز صاحب فرزندى نشده بودند.
پدر و مادر جدید آندره براى بهبودى او از هیچ تلاشى فرو گذار نکردند، اما تو گویى سرنوشت او این چنین رقم خورده بود که لال بماند. آندره هر روز مشاهده مى کرد که پدر و مادر خوانده اش بعد از راز و نیاز به درگاه خداوند طلب شفاى او را از خدا مى کردند. او هم با دل شکسته اش رو به خدا طلب شفا مى کرد.
سالها گذشت آندره بزرگتر شده بود و در مغازه ساعت سازى مشغول به کار گردید و بر اثر دردى که داشت گوشه گیر و منزوى شده بود. روزى پدر با چشمانى اشکبار به سراغش آمد و گفت:
ـ درسته که همه دکترها جوابت کرده اند، اما ما مسلمونا یک دکتر دیگر هم داریم که هر وقت از همه جا ناامید مى شیم مى ریم سراغش، اگر تو بخواى مى برمت پیش این دکتر تا ازش شفا بگیرى .
آندره نگاه پر تمنایش را به پدر دوخت، چهره پدر در برابر نگاه گریان او درهم مغشوش و گم شد. این اولین بارى بود که آندره چنین مکانى را مى دید. هیچ شباهتى به کلیسایى که او هر یکشنبه همراه پدر و مادر و خواهرش مى رفت نداشت. حرم پر از جمعیت بود، همه دستها به دعا بلند بود، پرواز کبوتران بر بالاى گنبد طلایى امام، توجه آندره را سخت به خود جلب کرده بود.
پدر، آندره را تا کنار پنجره فولاد همراهى کرد، بعد ریسمانى بر گردن او آویخت و آن سر طناب را به پنجره فولاد بست. آندره متحیر به پدر و حرکات و اعمال او نگاه مى کرد و با خود مى گفت این دیگر چه نوع دکترى است؟ پدر که رفت، آندره خسته از راه طولانى بر زمین نشست و سر را تکیه دیوار داد و به خواب رفت.
نورى سریع به سمتش آمد، سعى کرد نور را بگیرد، نتوانست، نور ناپدید شد، دوباره نورى آن جا مشاهده کـرد که به سـویش مى آیـد، از میان نـور صـدایى شـنیـد، صدایى که او را با نام مى خواند: ـ آندره! آندره!
بى تاب از خواب بیدار شد، شب آمده بود با آسمانى مهتابى ، حرم در سکوتى روحانى غرق شده بود، خادم پیر کمى آن سوتر ایستاده بود و او را مى نگریست.
ساعت حرم چند بار نواخت، آندره دلش مى خواست باز هم بخوابد و آن نور را ببیند و آن صداى ملکوتى را بشنود، خادم پیر به سمت او مى آمد. همان نور بود. آبى ـ سبز ـ سفید ـ نه نمى توانست تشخیص بدهد، نورى بود به همه رنگها، مرتب به سمت او مى آمد و باز دور مى شد، آندره مانده بود متحیر، هر بار دستش را دراز مى کرد تا نور را بگیرد، اما نور از او مى گریخت.
ناگهان شنید که از میان نور صدایى برخاست، صدایى که از جنس خاک نبود، آبى بود، آسمانى بود، صدا او را به نام خواند: آندره! آندره!
خواست فریاد بزند، نتوانست نور ناپدید شد، آندره دوباره از خواب بیدار شد، همان پیرمرد با تحیر به صلیب گردنش نگاه مى کرد: تو ... تو مسیحى هستى ! آندره با سر پاسخ مثبت داد.
پیرمرد صلیب را از گردن او گشود، با دستمالى عرق را از سر و رویش پاک کرد و بعد سر او را روى زانویش گذاشت و گفت: راحت بخواب. آندره پلکهایش را روى هم گذاشت، خواب خیلى زود به سراغش آمد. باز نورى دیگر این بار سبز سبز، به خوبى مى توانست تشخیص بدهد.
نور به سمتش آمد و از میانه آن صدایى برخاست. نامت چیست؟ تکانى خورد. متحیر بود شنیده بود که او را به نام صدا کرده بود. پس دلیل این سؤال چه بود؟ شگفت زده وامانده بود از پاسخ، از نور صدایى دیگر برخاست: نامت را بگو: آندره اشاره به زبانش کرد که قادر به تکلم نیست.
از میانه نور دستى روشن بیرون آمد. حالا بر زبان آندره کشید و گفت: حالا بگو نامت چیست؟ آندره آرام آرام زبان گشود گفت: آن ... آند ... آندر ... اما نتوانست نامش را کامل بگوید.
دوباره از میان نور صدایى شنید که: بگو، نامت را بگو. آندره دهان باز کرد و با صداى مؤکد فریاد زد: اسم من رضاست، رضا ... رضا همچون بلمى بر امواج دستها مى رفت، لباسش هزار پاره شده بود، هزار تکه براى تبرک.
نقاره خانه با شادى او همنوا شده بود و مى نواخت، چه معنوى و روحانى چه پر عظمت و جاودانه.
به راستى که میان عشق و معشوق، رمزى است!
منبع: www.imamreza.net
ولایتعهدی امام رضا(ع)
نویسنده: محمد محسن طبسی
مأمون در خاندانى که با بغض و دشمنى علویان ممزوج بود، رشد و نمو یافت و در حکومتى که تمام راههاى سیاسى، نظامى، اقتصادى، فرهنگى و اجتماعى را براى محو و نابود کردن علویان به کار گرفته بود، تربیت شد. از او توقع و انتظارى جز ادامه سیاست خصمانه خلفاى پیشین در برابر علویان نمىرفت، امّا یک باره و به ظاهر ورق برگشت و مأمون برخلاف سیاستهاى حاکمان گذشته، با علویان به نرمى و ملایمت برخورد کرد؛ به گونهاى که امام رضا(ع) را از مدینه به مرو آورد و نخست به امام رضا(ع) پیشنهاد "خلافت" کرد، اما آن حضرت نپذیرفت. بعد از آن "ولایتعهدى" را به امام تحمیل و شعارهاى علویان را جایگزین شعارهاى بنىعباس کرد . او سکه به نام امام رضا(ع) زد و رنگ سبز را به جاى رنگ سیاه برگزید و دختر خود را به عقد آن حضرت درآورد و ...
علویان و بنىعباس در برابر این رفتار مأمون، یک باره حیرت کردند و مأمون با این سیاست غیرمنتظره، خلافت خود را وارد عرصه جدیدى کرد. در این زمینه پرسشهاى گوناگونى وجود دارد؛ از جمله: چرا مأمون برخورد ملایم با فرزندان على[ را در دستور کار خود قرار داد؟ چرا خلافت را به امام رضا(ع) پیشنهاد کرد؟ آیا طرح پیشنهاد خلافت به امام رضا(ع) صادقانه بود و واقعاً قصد بازگرداندن خلافت به اهل بیت را داشت و یا اهداف دیگرى را از این کار دنبال مىکرد؟ چرا ولایتعهدى را بر امام تحمیل کرد؟ برخوردهاى به ظاهر ملایم مأمون با علویان چه معنا و مفهومى دارد؟
ریشه این پرسشها، به سه مسئله بازمىگردد:
نخست) آیا پیشنهاد کنندی خلافت و یا ولایتعهدى، مأمون بود یا فضل بن سهل ؟
دوم) اگر پیشنهاد کننده مأمون باشد، آیا در این پیشنهاد صادق بود و به راستى قصد بازگرداندن خلافت به آلعلى را داشت و یا این پیشنهاد، دسیسه و حیلهاى بیش نبود و مأمون اهداف دیگرى را دنبال مىکرد؟
سوم) واکنش امام (ع) در برابر پیشنهاد چه بود؟
در این نوشتار، مىخواهیم به این سه سؤال اساسى پاسخ دهیم. پاسخ این پرسشها از آن جهت اهمیت دارد که روابط خلفاى بنىعبّاس با اهلبیت عموماً و روابط مأمون با امام رضا(ع) را به گونهاى خاص مشخص میسازد و آشکار میشود که آیا روابط آنها اوّلاً ، یکطرفه بوده است یا دو جانبه ؟ ثانیاً، آیا این روابط دوستانه بوده یا مأمون اهداف دیگرى را با این روابط پى مىگرفته است؟!
اوّل: پیشنهاد دهنده کیست؟
مشهور این است که مأمون پیشنهاد خلافت و ولایتعهدى را به امام داد، امّا برخى بر این باورند که فضل بن سهل چنین پیشنهادى را به مأمون کرد. زمانى که مأمون برادرش امین را کشت ، وزیر مأمون (فضل بن سهل) برادر خود (حسن بن سهل) را به حکومت بغداد فرستاد و چون حسن بن سهل از امراى عرب نبود، حاکمان کوفه و عراق به فرمانروایى او راضى نمىشدند و بر فرمانروایى "سادات علوى" متفق بودند؛ لذا بر مأمون مىشوریدند و هر از گاهى علویان بر ضد حکومت بنىعبّاس قیام مىکردند، تا آنکه اوضاع مملکت به سبب قیامهاى علویان نابهسامان گشت. فضل بن سهل خطاب به مأمون گفت: "علویان به خلافت طمع کردهاند و لشکر عرب نیز با آنها همراه هستند. از این رو، تدبیر بر این است که یکى از سادات علوى که از همه شریفتر و بزرگتر باشد و علویان همه او را به شرف و بزرگوارى قبول داشته باشند، به عنوان "خلیفه" معرفى کنیم تا این قیامها و شورشها آرام بگیرد".
آنان سرانجام امام رضا(ع) را براى این کار انتخاب کردند.(1)
در پاسخ، ذکر چند نکته ضرورى است :
1. مأمون شخصیتى سیاسى، آگاه، زیرک، دوراندیش، حیلهگر، صاحب رأى، و در تصمیمگیرى قاطع بود.
2. فضل بن سهل (وزیر مأمون) نیز به زیرکى و باهوشى معروف و مشاور خاص خلیفه بود.
با توجه به این دو نکته، چنین مىتوان گفت:
لازمه نقل دوم که فضل بن سهل را پیشنهاد کننده بدانیم، این است که مأمون، صاحب رأى و قاطع در تصمیمگیرى، زیرک، دوراندیش و ... نباشد و فضل بن سهل، گرداننده واقعى جریان حکومت باشد، با اینکه چنین نبوده است.
با این همه مىتوان بین این دو نقل را این گونه جمع کرد که حتی اگر پیشنهاد کننده، فضل بن سهل باشد، بر اصل ماجرا خلل و خدشهاى وارد نخواهد آمد؛ زیرا در هر دو صورت، پیشنهاد خلافت و ولایتعهدى از جانب مأمون مطرح شده و اگر فضل بن سهل نیز پیشنهاد کننده باشد، سخن او در حدّ مشاوره بوده و مأمون، به دلیل شمّ سیاسی خود، این پیشنهاد را بدون برنامه و هدف نپذیرفته و به یقین آن را بررسى کرده و با دوراندیشی همه جوانب مسئله، به ویژه مخالفت بنىعبّاس با وى را سنجیده و با توجه به خطرها و تهدیدهاى بنىعبّاس، دست به چنین کار خطرناک و مهمى زده است. بنابراین معقول نیست که در چنین مسئله حیاتى و مهم، مأمون عقل خود را به فضل بن سهل بسپارد و مطیع پیشنهادها و دیدگاههاى وى باشد.
از سویى، اگر فضل پیشنهاد دهندی اصلى بود، باید به جهت عدم موفقیت طرح، مأمون او را توبیخ مىکرد، اما چنین مطلبى گزارش نشده است.
دوم: آیا مأمون در پیشنهاد خود صادق بود؟
آیا مأمون واقعاً قصد باز گرداندن خلافت به خاندان على[ را داشت و یا اهداف دیگرى را دنبال مىکرد؟
نخست باید به انگیزه و اهداف مأمون از این پیشنهاد پىبرد، تا بتوان پاسخ دقیق و صحیح و جامعی داد.
دیدگاه علما
در نگاهى کلى به آرا و دیدگاههاى علما، مىتوان آنها را به سه گروه تقسیم کرد: الف) کسانى که مأمون را در این کار صادق مىدانستند و مىگفتند هیچ گونه سیاست و حیلهاى در کار نبوده است؛ انگیزههایى را دال بر صدق نیّت مأمون نقل مىکنند که به آنها اشاره مىشود.
1. طبرى شافعى، ابن اثیر شافعى و دیگران:
"انّ المأمون نظر فی بنی العباس و بنی علیّ فلم یجد أحداً هو أفضل ولا أورع ولا أعلم منه؛(2) مأمون در میان فرزندان عباس و على نگریست، پس هیچ کس را با فضیلتتر و با ورعتر و عالمتر از او (امام رضا(ع)) نیافت".
2 . ابوالفرج اصفهانى:
"إنّ المأمون کان خلال صراعه مع أخیه الأمین قد عاهد الله أن ینقل الخلافه ی إلى أفضل آل ابیطالب وأنَّ علیّ الرضا هو أفضل العلویین إِنْ ظفر بالمخلوع؛(3) مأمون به هنگام درگیرى با برادر خویش امین، با خدا پیمان بسته بود که اگر بر مخلوع ( امین ) پیروز شود، خلافت را به برترین فرد خاندان ابوطالب تحویل دهد و على ـ ملقب به رضا ـ برترین فرد علویان بود".
3 . سیوطى شافعى :
"انّ المأمون قد حمله على ذلک إفراطه فی التشیّع حتّى قیل : إنّه همّ أنْ یخلع نفسه ویفوّض الأمر الیه؛(4 ) مأمون به جهت شیعهگرى افراطىاش(5)، او (امام رضا(ع)) را بدینکار واداشت، حتى گفته شده مىخواست از سلطنت کناره گیرد و آن را به او بسپارد".
4 . ابن طَقْطَقى :
"إنّ المأمون فکّر فی حال الخلافه ی بعده وأراد أنْ یجعلها فی رجلٍ یصلح لها لتبرأ ذمّته، فنظر فی بنی العبّاس و بنی علی فلم یجد أحداً هو أفضل ولا أورع ولا أعلم منه؛(6 )مأمون در مورد خلافت بعد از خویش اندیشید و خواست براى آن کار، کسى را قرار دهد که صلاحیتش را داشته باشد تا ذمهاش برى شود. بنابراین در میان فرزندان عباس و على نگریست، پس کسى را برتر و باورعتر و داناتر از او (امام رضا(ع)) نیافت".
5. دکتر احمد امین مصرى شافعى:
"إنّ المأمون قد أراد بذلک أنْ یصلح بین البیتین العلوی والعبّاسی ویجمع شَمْلهما لیتعاونوا على ما فیه خیر الأُمّه ی وصلاحها وتنقطع الفِتن وتصفو القلوب ، وإنّه کان معتزلیاً و یرى أحقیّه ی علیّ وذرّیته بالخلافه ی وکذلک أنّه وقع تحت تأثیر الفضل والحسن ابنَیْ سهل الفارسیّین ... وأنّه رأى أنّ عدم تولّی العلویین للخلافه ی یکسب أئمّتهم شیئاً من التقدیس فإذا ولّوا الحکم ظهروا للناس و بان خطؤهم وصوابهم فزال عنهم التقدیس ... وأغلب ظنّی أنّ المأمون کان مُخْلِصاً فی عمله صادقاً فی تصرّفه ...؛7 مأمون با این کار خواسته بود که بین دو خاندان علوى و عباسى آشتى برقرار کند و پراکندگى آنان را به یگانگى تبدیل گرداند تا در آنچه خیر و صلاح امت است، یارى کنند و فتنهها بخوابد و دلها از کینهها پاک شود. او معتزلى بود و على و فرزندانش را براى خلافت سزاوارتر مىدانست و هم چنین او تحت تأثیر فضل و حسن، دو فرزند سهل فارسى بود ... و او دید که اگر علویان خلافت را برنگزینند، امامانشان از هالهاى از قداست برخوردار خواهند شد. پس وقتى حکومت را به دست بگیرند، در معرض دید مردم قرار خواهند گرفت و خطا و صوابشان آشکار و آن قداست از ایشان برداشته خواهد شد... . من بیشتر گمان مىکنم که مأمون از سر دلسوزى و صداقت بدین کار دست زد...".
ب) کسانى که معتقدند مأمون در پیشنهاد خلافت و ولایتعهدى به امام رضا(ع) صادق نبود و در پى اهداف دیگرى بود، انگیزههاى مأمون را این گونه بر مىشمرند.
1 . دکتر على سامى بشّار:
"إنّ المأمون أدرک خطوره ی الدعوه ی الإسماعیلیه ی فأراد أنْ یقضی علیها وکان الإمام عبدالله الرضی بدأ نشاطاً واسعاً ولذا قرّب المأمون إلیه علیّ الرضا و بایعه بولایه ی العهد؛(8 )مأمون خطر دعوت اسماعیلیان را دریافته بود. لذا مىخواست به کارشان پایان دهد و امام عبدالله فعالیت گستردهاى را آغاز کرده بود. از این رو، مأمون، امام رضا را به خود نزدیک گرداند و با او به ولایتعهدى بیعت کرد".
2 . دکتر کامل مصطفى شیبى:
"إنّ المأمون جعله ولیّ عهده لمحاوله ی تألّف قلوب الناس ضدّ قومه العباسیّین الذین حاربوه ونصروا أخاه؛(9) مأمون او را ولىعهد خویش قرار داد؛ چون مىخواست مردم را بر ضد طایفهاش عباسیان ـ که با او جنگیدند و برادرش را یارى کردند ـ همداستان گرداند و دل آنان را بهدست آورد".
3 . سیّد هاشم معروف حسنى :
"إنّ المأمون وضع الإمام الرضا تحت رقابه ی الخلیفه ی ومنعه من القیام بحرکه ی علویّه ی جدیده ی ... کانت ولایه ی العهد على کُرهْ الإمام؛(10) مأمون امام رضا7 را زیرنظر خویش قرار داد و او را از قیام با حرکت علوى جدیدى بازداشت ... . امام از ولایتعهدى، ناخشنود بود".
4 . شیخ محمّدحسین مظفر :
"إنّ المأمون کان مدفوعاً فی البیعه ی لعلیّ الرضا بولایه ی العهد بدافع سیاسی ، هو حمایه ی مصالح الدوله ی العباسیّه ی ، ولأنّ المأمون من رجال الدهاء والسیاسه ی؛(11) انگیزه مأمون در بیعت با امام رضا به ولایتعهدى ، سیاسى و آن حفظ مصالح دولت عباسى بود؛ زیرا مأمون از مردان زیرک و سیاستمدار بود".
5 . سید جعفر مرتضى عاملى :
"فإنّنا مهما شککنا فی شیء فَلَسْنا نشک فی أنّ المأمون کان قد دَرَس الوضع دراسه ی دقیقه ی قبل أنْ یقدم على ما أقدم علیه وأخذ فی اعتباره کافه ی الاحتمالات ومختلف النتائج ... ممّا أخفته عنّا الأیدی الأثیمه ی والأهواء الرخیصه ی وإنْ کانت لعبه ی تلک لم تؤت کل ثمارها التی کان یرجوها منها وذلک بسبب الخطه ی الحکیمه ی التی کان الإمام (ع) قد أتبعها؛(12) ما در هر چه شک کنیم، در این نمىتوانیم شک کنیم که مأمون پیش از هر اقدامی شرایط زمان خویش و همه جوانب محتمل و بازتابهاى مختلف را به خوبى بررسی کرده بود ... از آن امورى که دستهاى نابکار و هواهاى پست بر ما مخفى کردهاند و اگرچه با این دستاویز به همی نتایجى که انتظار داشت، نرسید و این به سبب نقشه حکیمانهاى بود که امام آن را پىگرفته بود".
ج) کسانى که معتقدند مأمون از آغاز در نیّت خود راستگو بود، ولى در ادامه منحرف گشت و همین موضوع سبب شد که امام را به شهادت برساند.
1. خنجى اصفهانى حنفى
"برخى مىگویند مأمون خلیفه، مردى دانا بود و خود در واقع مىخواست خلافت را از عبّاسیان به فرزندان على بازگرداند، نه آنکه در آن امر به مکر و حیله بپردازد ، بلکه هدف او باز پسگیرى حق بود تا امانت را به اهل خود بسپارد. ولى بعد از پایان یافتن امر ولایت عهدى، عبّاسیان بدان راضى نشدند و مأمون را حرامزاده خواندند و بر او شوریدند ... و مأمون که کار را مختل دید، ملک فانى را بر آخرت اختیار کرد و امام را با زهر مسموم ساخت ...".(13 )
2. و افراد دیگر.
نقد و بررسى
در این نوشتار ، ادعاى ما این است که تمام اهداف یاد شده، به یک معنا صحیح است؛ ولى جامع نیست و به تنهایى نمىتواند بیانگر حقیقت باشد. به دیگر سخن: پاسخ صحیح و جامع، همان دیدگاه دوم است؛ یعنى مأمون عبّاسى از آغاز امر در پیشنهاد خلافت و ولایتعهدى صادق نبود و اهداف خصمانهاى را بر ضدّ امام رضا(ع) دنبال مىکرد؛ چنان که خود مأمون و اطرافیان وى نیز به این مسئله اذعان کردهاند و این ادعا را مىتوان از منابع معتبر اهل سنّت ثابت کرد.
آنچه مسلّم است و منابع اهل سنّت و بزرگان آنان به آن اشاره و تصریح کردهاند، آن است که:
اوّلاً، نمىتوان مأمون عبّاسى را هم خلیفهاى سیاستمدار دانست و هم در پیشنهاد خلافت و ولایتعهدى به امام رضا(ع) صادق و راستگو دانست و صادق پنداشتن وى ، عین ساده لوحى است.
ثانیاً، هدف اصلى مأمون، حذف سیاسى و اجتماعىامام (ع) از صحنه جامعه اسلامى بود.
ثالثاً، اهداف فرعى دیگرى نیز مطرح بود که در جهت فریب و انحراف افکار عمومى مطرح شده بود.
رابعاً، در همان دوران نیز افرادی از بنىعبّاس و علویان با شک و تردید به این مسئله مىنگریستند.
نکات چهارگانه
براى روشن شدن ابعاد این پاسخ، بیان چند نکته ضرورى است:
1. مأمون کیست؟
مأمون عبّاسى در سال 170ق. به دنیا آمد ؛ یعنى در همان سالى که هارون عباسى به خلافت رسید. چون این مژده خوب به هارون داده شد ، نوزاد را "مأمون"؛ یعنى " فال نیک" نامید. مادر مأمون، کنیزى ایرانى به نام "مراجل" از خدمتکاران قصر هارون بود که در آشپزخانه کار مىکرد .
دَمیرى شافعى مىگوید:
"مادر مأمون از زشتترین کنیزان بود. روزى زبیده خاتون (همسر هارون)، با هارون به بازى شطرنج مشغول بود و از قضا زبیده، هارون را شکست داد و از او خواست تا با مراجل زشتترین کنیز مطبخ، همبستر شود. هارون قبول نکرد و مالیات مصر و عراق را به زبیده پیشنهاد کرد، بلکه از تصمیمش برگردد ، ولى او نپذیرفت. سپس با اصرار زبیده، هارون با "مراجل" همبستر شد و از او مأمون متولد گشت. مادر مأمون در زمان نفاس، از دنیا رفت و وى در دامان یحیى بن جعفر بَرْمکى پرورش یافت".(14)
ویژگىهاى مأمون از نگاه اهل سنّت
دَمیرى شافعى میگوید:
"لم یکن فی بنی العبّاس أعلم من المأمون ... عارفاً بالعلم، فیه دهاء و سیاسه ی؛(15) در میان عباسیان کسى داناتر از مأمون نبود ...؛ دانشمندى که در وى زیرکى و سیاست بود".
ابن ندیم میگوید:
"إنّه أعلم الخلفاء بالفقه و الکلام؛(16) او داناترین خلیفه به فقه و کلام بود".
ابوحنیفه احمد بن داود دینوَرى میگوید:
"کان نجم بنى العبّاس فی العلم والحکمه ی وکان قد أَخَذَ من العلوم بقسط وضَرَب فیها بسهم؛(17) او ستاره عباسیان در آسمان دانش و حکمت بود و از علوم بهرهاى کامل نبرده و در آنها سهیم بود".
سیوطى شافعى میآورد:
"کان أفضل رجال بنىالعباس حزماً وعزماً وعلماً و رأیاً ودهاءً وهیبه یً وشجاعه یً ...؛(18) برترین فرد عباسیان از نظر دوراندیشى، استوارى اراده، دانش، رأى، زیرکى، هیبت و شجاعت ... بود".
مأمون از دیدگاه شیعه
در پیشگویى امیرمومنان (ع) آمده است :
"ویل لهذه الاُمّه ی من رجالهم ! الشجره ی الملعونه ی التی ذکرها ربّکم تعالى . أوّلهم خضراء وآخرهم هزماء، ثم یلی بعدهم أمر امّه ی محمّد رجال أوّلهم ... سابعهم أعلمهم ...؛(19) واى بر این امت از مردانشان! درخت ملعونى که پروردگارتان یاد کرده است . ابتدایش سبز و آخرش بىبر و خشک است ، آنگاه گروهى دیگر امور امت محمّد را بعد از ایشان برعهده مىگیرند. اولشان ... هفتمین آنان داناترین ایشان است ...".
البته در روایات امامیّه ، مأمون شدیداً نکوهش و مذمّت شده و قاتل امام رضا(ع) معرفى گردیده و از او به عفریت مستکبر(20) و عفریت کافر(21) یاد شده است.(22)
پی نوشت ها :
1. وسیله ی الخادم إلى المخدوم، در شرح صلوات چهارده معصوم (ع)، ص 232 و 233. ضحى الإسلام، ج3 ، ص 295؛ و تاریخ تمدّن اسلام، ج4 ، ص797.
2. تاریخ الأمم والملوک، ج5، ص138؛ مروج الذهب و معادن الجوهر، ج6، ص33؛ تجارب الاُمَم وتعاقب الهِمَم ، ج3 ، ص366 ؛ الکامل فی التاریخ ، ج4، ص162؛ تاریخ مختصر الدُول، ص134؛ مرآه ی الجنان وعِبْره ی الیقظان فی معرفه ی ما یعتبر مِنْ حوادث الزمان، ج2 ، ص10؛ البدایه ی والنهایه ی، ج10، ص258؛ مآثر الإنافه ی فی معالم الخلافه ی، ص304؛ صبحى الأعشى فی صناعه ی الإنشاء، ج9، ص366.
3 . مقاتل الطالبیین ، ص 375 .
4 . تاریخ الخلفاء ، ص 327 .
5 . مقصود از تشیع، شیعه امامیه نیست؛ بلکه شیعه به معنای خاص آن نزد اهل سنت است. (امام رضا(ع) به روایت اهل سنت، محمد محسن طبسی، ص173 ـ 174).
6 . الفخری فی الآداب السلطانیه ی والدُوَل الاسلامیه ی ، ص 214 .
7. ضحى الإسلام، ج 3، ص295.
8 . نشأه ی الفکر الفلسفی فی الإسلام ، ج 2 ، ص 391 .
9 . الصله ی بین التصوف والتشیع ، ج 1 ، ص 236 .
10 . عقیده ی الشیعه ی الإمامیه ی ، ص 161 .
11 . تاریخ الشیعه ی، ص 59 و 60 .
12 . الحیاه ی السیاسیه ی للإمام الرضا(ع)، ص253 .
13. وسیله ی الخادم إلى المخدوم، ص234 و 235؛ مجموعه آثار، شهید مطهرى، ج 18 ، ص 119 .
14. حیاه ی الحیوان الکبرى ، ج 1 ، ص 110 .
15. همان ، ص 111 .
16 . الفهرست ، ص 168 .
17 . أخبار الطوال ، ص 442 .
18 . تاریخ الخلفاء ، ص 326 .
19 . مناقب آل ابىطالب (ع)، ج 2 ، ص 276 .
20 . کمال الدین وتمام النعمه ی ، باب 28 ، ص 308 ـ 311 ، ح1؛ عیون أخبار الرّضا (ع)، ج1، باب6 ، ص41 ـ 45؛بحار الأنوار ، ج 36 ، ص 195 ـ 197 .
21 . الأمالی، شیخ طوسى، مجلس یازدهم، ص 291و292، ح566؛ بحار الأنوار، ج36، ص202 و 203.
22 . براى آگاهى بیشتر از روایات و دیدگاههاى علماى امامیّه درباره مأمون، ر .ک : سفینه ی البحار ، ج 1 ، ص 112 ـ 115 ، ماده " أمن" ؛ مستدرکات سفینه ی البحار ، ج 1 ، ص 224 ، ماده " أمن" ؛ منتهى الآمال ، ج 2 ، ص 512 ؛ تتمه ی المنتهى، ص 350 ؛ قاموس الرجال ، ج 12 ، ص144، ش 388؛ مستدرکات علم رجال الحدیث، ج6 ، ص340، ش12132.
منبع: فرهنگ کوثر 86
طلوع آفتاب هشتمین فروغ امامت
حضرت امام رضا(ع) یکی از دوازده فروغ امامت است که معارف معنوی قرآن و عترت را در مواقع مقتضی به اصحاب و شاگردان خویش تعلیم میداد و زمانی در پاسخ به پرسشها پرتو افشانی میفرمود و نیز از طریق مباحث علمی و احتجاجات عقیدتی، کلامی و برهانی افاضه میفرمود، چنین برنامه هایی موجب گردید تا فرهنگ و اندیشه اسلامی، غنی و پربار گردد، باورها و ارزشهای دینی صیانت شود. آن ستاره هشتم هدایت از عمدهترین پایههای دیانت و جوشانترین چشمههای حکمت و یقین به شمار میرود که اسرار نبوت، ودایع رسالت و امامت بعد از پدر بزرگوارش حضرت امام کاظم(ع) به ایشان انتقال یافت. حضرت علی بن موسیالرضا(ع) فرزند پیشوای پاک و پارسایی است که در فرصتهای مقتضی به رغم اختناق، فشارهای سیاسی و توطئههای گوناگون خلفای خلافکار معاصرش، به نشر احکام و معارف الهی پرداخت و میراث گرانقدری از فرهنگ سترگ اهل بیت(ع) را در دسترس علاقهمندان، در اعصار بعد قرار داد.
صبر، شجاعت، عبادت و تقوای امام هفتم و در یک کلام شخصیت ملکوتی آن حضرت در حدّی بوده است که در زمان خود کسی در برتری مقام ورع و معنویت آن وجود بابرکت هیچ گونه تردیدی نداشت. رنجهای طاقت فرسایی که امام موسی کاظم(ع) در راه دفاع از اسلام و مبارزه با باطل متحمل گردید اشتیاق و رسالت ایشان را در جهت گسترش حقطلبی و حراست از اعتقادات آسمانی نشان میدهد.
مقام علمی و شخصیت معنوی امام رضا(ع) نیز مورد تأیید دوستان و دشمنان بوده و میباشد در زمانی که برخی علمای درباری و سیاستمداران منحرف در صدد آن بودند تا در فرهنگ اسلامی خدشه وارد نمایند آن بدر منیر با تعلیمات الهی راه اجداد و نیاکان و پدر پرهیزگارخویش را استمرار بخشید و موازین دینی ناب را از گزند انحراف و زوال رهانید و گامهای ارزنده و مهمی در جهت تنویر افکار افراد جامعه و آشنایی مردم با چهره واقعی حکّام عباسی و نیز عدم مشروعیت آنان برداشت و لحظهای از پرورش شاگردانی پرمایه، ارشاد مردم، دفاع از حریم حق و مقاومت در برابر باطل، غفلت ننمود و سرانجام در این مسیر به شهادت رسید.
مادری نیکوسرشت
مادر آن امام همام کنیزی از شمال آفریقا یا جنوب اروپا بود که به مدینةالنبی انتقال یافت و او را تکتم مرسیه مینامیدند. یاقوت حموی مرسی را از شهرهای جزیره سیسیل میداند(1) ولی برخی گفتهاند این ناحیه همان بندر مارسی واقع در جنوب فرانسه است(2) البته در حریم امام موسی بن جعفر(ع) او را تکتم صدا نمیکردند و مادر امام هفتم وی را که عروسش بود، طاهره نامید و گفتهاند لقبش نجمه بود، هاشم معروف حسنی میگوید: امام رضا(ع) از مادری به نام خیزران زاده شد و اضافه میکند این زن، کنیزی از نوبیه (از نواحی سودان کنونی واقع در شمال آفریقا) به نام اروی ملقّب به شقراء بوده است.(3) و در پارهای منابع این بانو با کنیه امّ البنین(مادر فرزندان) معروف گردید و نامش را به استناد سرودهای تکتم ذکر کردهاند که ترجمهاش چنین است: «برترین مردم از نظر شخصیت، پدر، قبیله، و اجداد همانا علی (حضرت امام رضا(ع)) بزرگوار است. او را تکتم به عنوان هشتمین سمبل دانش و بردباری به عنوان امامی که حجت حق است برایمان به ارمغان آورد.»(4)
امام کاظم(ع) تکتم را از مردی که اهل مغرب( مراکش کنونی واقع در شمال آفریقا) بود، برای مادر ارجمند خویش، حمیده مصفاة، ابتیاع فرمود. در ابتدا آن برده فروش آفریقایی نُه کنیز را به امام هفتم عرضه داشت، امّا، حضرت هیچ کدام را نپذیرفت و فردی جز آنها را خواستار گردید. برده فروش کنیز دیگری را نام برد که در آن زمان دچار بیماری و کسالت بود، امّا از ارائهاش اجتناب نمود، امام کاظم بازگشت و روز دوّم هشام بن حمران را مأمور نمود هشتاد دیناری را که فروشنده به عنوان بهای این کنیز میطلبد، به وی بپردازد او هم چنین کرد و آن فرد بیمار را خواستار گشت، لیکن مرد مزبور خودداری ورزید، مگر به شرط معرفی مردی که روز گذشته همراه با خریدار بوده است، هشام به او گفت: مردی از بنی هاشم است و توضیح بیشتری نداد.
در این هنگام تاجر مغربی به فرستاده امام گفت: این کنیز مریض را از اقصی نقاط مغرب برای خویش ابتیاع نموده است و به زنی از اهل کتاب برخورده و آن بانو از وی خواسته است تا
کنیز را به او بفروشد، امّا در جوابش، خاطرنشان ساخته است: فروشی نیست و به خودم تعلق دارد. آن زن در پاسخش گفته است: این فرد را شایسته تو نمیدانم. بلکه او برای مردی از بهترین انسانهای روی زمین خواهد بود.(5) پسری به دنیا میآورد که مردمان جهان تسلیم او میگردند و آن کنیز باکره بود.(6)
هنگامی که امام هفتم آن کنیز را خریداری نمود، اصحاب خویش را فراخواند و به ایشان فرمود: وی را جز به فرمان خداوند متعال خریداری ننموده است و چون از حضرت چگونگی ماجرا را جویا شدند، فرمودند: در رؤیایی راستین ناگهان جدّم رسول خدا(ص) و پدرم که سلام خداوند بر آنان بود، به سویم آمدند در حالی که قطعه حریری با آن دو، بود و چون آن را گشودند، پیراهنی بود که تصویر این کنیز بر آن نقش گردیده بود. پس گفتند: ای موسی کاظم بهترین مردمان روی زمین پس از تو، از این کنیز برایت خواهد بود، آنگاه فرمان دادند نامش را علی بگذارم و افزودند خداوند توسط او، دادگری و دل سوزی را آشکار میگرداند، پس خوشا به حال آن کسی که وی را تصدیق نماید و وای بر حال آن که با او عداوت ورزد و انکارش نماید.(7) امّا تکتم برترین زنان در عصر خود، در دانش، دیانت، پرهیزکاری و متانت بود.
آنگاه که حمیده مصفاة وی را مالک گردید به علامت تکریمش، هرگز در مقابلش بر زمین ننشست. از نمونههای شگفت انگیزی که حمیده برای فرزندش امام کاظم(ع) بیان داشت، این بود که: من شکی در پاکی او و نسل وی ندارم و این کنیز را به شما بخشیدم. همانا من در عالم رؤیا، رسول اکرم(ص) را مشاهده نمودم که خطاب به من فرمودند: ای حمیده، نجمه را به فرزندش موسی (ع) ببخش که همانا بزودی برایش بهترین مردمان زمین را بدنیا میآورد.(8)
نوید نورانی
شیخ صدوق از یزید بن سلیط روایت کرده است که گفت: همراه جماعتی امام صادق(ع) را در راه مکّه ملاقات کردیم، در آن موقع به امام عرض نمودیم: پدر و مادرم فدایت، شما امامان پاکید و مرگ چیزی است که کسی را از آن گریزی نمیباشد، پس نکتهای بفرمائید تا به واپسین ماندگان خود برسانم، حضرت فرمود: آری اینها فرزندان من هستند و این بزرگ ایشان است، و اشاره فرمود به پسرش موسی کاظم(ع)، و در اوست علم، حلم، فهم، جود ومعرفت به آنچه مردم به آنها نیاز دارند در اموری از دین که دچار اختلاف شدهاند و در اوست حسن خلق و حسن جوار(خوش همسایگی) و او دری است از ابواب خداوند متعال و در او صفتی است بهتر از اینها، عرض کردم: آن خصلت کدام است؟ فرمود خداوند عزّ و جلّ از او بیرون میآورد دادرس و فریادرس این امّت را و نیز نور و فهم و حکم این مردم را، بهتر زائیده شده و بهتر نورسیده. پروردگار توسط او خونها را محفوظ میدارد، نزاع بین افراد را اصلاح میکند، پراکندهها را متحد مینماید، شکسته با او التیام مییابد، برهنه پوشیده میشود و گرسنه سیر میگردد. امور خوفناک امنیت پیدا میکنند، مردمان مطیع فرمانش میگردند، بهترین خلایق باشد در هر حال چه در حال کهولت و چه میان سالی و چه در سنین کودکی و جوانی و قبل از رسیدن به سن بلوغ، عشیرهاش به سبب او، سیادت مییابند. سخنش حکمت و سکوتش علم است برای مردم در آنچه دچار اختلاف گشتهاند.(9) این است پیش بینی حضرت امام صادق(ع) درباره حضرت امام رضا(ع).
زمانی که نجمه به حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بارور گشت سنگینی حمل را حس نمیکرد و تسبیح، ذکر خداوند و تهلیل را از او میشنید در حالی که فرزندش در رحم بود. شیخ صدوق که از طریق اسناد معتبر این نکات را به نقل از مادر امام، روایت کرده است اضافه میکند: وی گفته است: چون چنین حالاتی را از درون خود گوش میدادم دچار خوف و هراس گشتم و وقتی از خواب بر میخاستم دیگر صدایی به گوشم نمیرسید (زیرا وی اذکار مورد اشاره را هنگامی که خواب بود از طفل خود میشنید.)(10)
میلادی مبارک
سرانجام روز پنج شنبه یازدهم ربیع الاول سال 153 هجری و پنج سال بعد از شهادت ششمین فروغ امامت در شهر مدینه حضرت امام رضا(ع) دیده به جهان گشود. البته شیخ کلینی زمان این ولادت با سعادت را سال 148 هجری ذکر کرده و این خبر را صحیحتر دانسته است.(11) شیخ مفید نیز با این قول موافق است.(12) علامه مجلسی در بحارالانوار و کفعمی در مصباح منیر چنین نظری دارند امّا ابن شهر آشوب سروی مازندرانی نقل نخست را میپذیرد و میافزاید آن را غیاث بن امید از اهل مدینه شنیده است.
در هر حال امام رضا(ع) در میان سی و چند فرزند حضرت موسی بن جعفر(ع) به عنوان بزرگترین آنها، دانشمندتر، شریفتر، مقدستر و زاهدتر، در این تاریخ مدینه را بوجود مبارک خویش غرق نور و سرور نمود.(13)
با اعتماد به قول کلینی در «کافی» و طبرسی در «اعلام الوری»، ولادت امام رضا(ع) به فاصله کمتر از یک ماه بعد از شهادت امام ششم رخ داده است و مؤید آن خبری میباشد که از امام کاظم(ع) نقل گردیده است که آن حضرت بارها خطاب به فرزندان خویش میفرمود: این برادر شما، علی بن موسی «عالم آل محمد» است. راجع به امور دینی خود، از او بپرسیدو هرچه میگوید به ذهن خویش بسپارید چون من از پدرم جعفر بن محمد(ع) مکرر میشنیدم که میفرمود: عالم آل محمد در صلب توست و او همنام امیرالمؤمنین(ع) است و ای کاش من او را میدیدم.(14)
آن روز که این وجود مبارک بدنیا آمد، نسیمی از نور، زمین را از عطر میلادش روشن ساخت، عرشیان و فرشتگان مقدم مُنورش را گلباران کردند، آسمان شادمان و آیینه بندان و زمین زیر چتر خورشیدی در انتظار در آغوش کشیدن مردی از تبار رسول اکرم(ص) پر تپش شده بود و آن روز خجسته نه تنها مدینه، حجاز که جهان اسلام مواج از شفافی عشق شده و آسمان نورافشان گردید. لحظهها بر قدوم این نوزاد کرنش نمودند. از اوج ملکوت تا سطح زمین، از کوه تا دشت، از بالا تا پایین با تابندگی جذّاب مهتاب و درخشش ستارگان، چراغانی شده بود. نور و سرور در حجاز خیره کننده، دلانگیز و دلپذیر بود، روزی که خورشید هشتم بامداد سعادت و ابتهاج را اعلام داشت، فراز ملکوت لبخند میزد. مردمان نیز شکر گزار بودند چرا که مشیّت الهی بر این تعلق گرفته تا بر جهانیان منّت بگذارد و فروغی درخشان را به گیتی بیاورد. شخصیتی مشعشع و مقدس که نمیتوان او را در قالب الفاظ و مفاهیم محدود وصف کرد.
جوانههای جاوید
وقتی این کودک پا به عرصه وجود نهاد حمیده مصفاة مادر او را ملقب به طاهره نمود.(15) امام هنگامی که متولد گردید، با دو دستش به مادر خویش تکیه نمود و سرخود را به سوی آسمان بالا برد و شهادت به یکتایی خداوند متعال، فرستادهاش و اوصیائش را بر زبان جاری نمود، همانگونه که سنت متداول در فرزندان ائمه است آن حضرت ختنه شده و ناف بریده پای بر گیتی نهاد. پس از آن پدرش بر نجمه وارد گردید و فرمود: ای نجمه گوارایت باد این کرامت و لطفی که از سوی پروردگارت میباشد. آنگاه حضرت، نوزاد را در آغوش گرفت، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه را زمزمه فرمود و با آب فرات کامش را برداشت و وی را به مادرش برگردانید و فرمود بگیرش که همانا او باقی مانده خداوند بر روی زمین است...(16)
ابن بابویه به سند معتبر از محمد بن زیاد روایت کرده است که وی گفت حضرت امام کاظم(ع) در روزی که حضرت امام رضا(ع) متولد گردید، فرمودند: این فرزند من ختنه کرده و پاک و پاکیزه بدنیا آمد و لیکن ما تیغی بر موضع ختنه ایشان میگردانیم از برای متابعت سنت نبوی. نقش خاتم آن حضرت ماشاء اللّه لاقوة الا باللّه و به روایتی حسبی اللّه بوده است. محدث قمی میگوید این دو نقل با هم منافاتی ندارد زیرا آن حضرت را دو انگشتر بوده است یکی از خودش و دیگری از پدرش به وی به ارث رسید بود چنانچه کلینی از موسی بن عبدالرحمن روایت نموده است.(17) در خصوص فضایل و عبادت مادر امام نقل کردهاند. در ایام شیرخوارگی حضرت، یادآور شد کس دیگری را که شیر دارد مشخص کنند تا او را در این زمینه کمک کند، پرسیدند مگر شیر تو کم است؟ جواب داد، نه از این بابت مشکلی ندارم ولی در اثر اشتغال به شیردادن، از انجام نوافل و ذکرهای مستحبی باز میمانم بدین جهت نیروی کمکی میخواهم تا از این امور بازنمانم.(18)
نام، لقب و کنیه
امام کاظم(ع) فرزندش را علی نامید، ابوعماره میگوید چون به امام هفتم عرض کردم، امام پس از خویش را معرفی کنید، آن حضرت پس از توضیحی در مورد امامت که امری الهی است و امام از سوی خدا و رسولش معرفی میگردد، فرمود: پس از من امر امامت به پسرم علی(ع) میرسد که هم نام امام اول علی بن ابی طالب(ع) و امام چهارم علی بن الحسین (ع) است.(19) آری امام هشتم علی نامیده شد و به رضا ملقب گردید که این عنوان که برایش تعیین گشت فرمانی از جانب پروردگار برپیامبرش حضرت محمد(ص) بود که بر زبان جبرئیل امین جاری گشت و نیز کنیه آن حضرت ابوالحسن گردید.(20) لقب هایی چون صابر، فاضل، وفی، مرضی نیز برای امام هشتم، در منابع معتبر، ذکر کردهاند.(21) رضا در کتب لغت معانی متعددی چون دوست، محب، خشنودی و مانند آن دارد ولی علمای شیعه این لقب را به معنای راضی به رضای خداوند یا مرضی خدا و رسول گفتهاند، عدّهای از مورخان نوشتهاند وقتی مأمون خلیفه عباسی امام رضا(ع) را برای ولایت عهدی خویش برگزید، حضرت را رضای آل محمد نامید.(22)
برخی دیگر ذکر کردهاند چون دوستان و دشمنان نسبت به این مقام سیاسی امام رضا(ع) اظهار خشنودی نمودند و چنین وضعی برای پدران ایشان رخ نداد از این رو تنها آن حضرت به «رضا» معروف گردید.
شیخ صدوق هم بنا به روایتی در عیون اخبار الرضا گفته است: باید یادآور شد داعیان و مبلغان بنی عباس در اواخر حکمرانی امویان مردم را دعوت کردند که به رضا از آل محمد بیعت کنند یعنی این که بدون آن که از کسی نام ببرند، چنین عنوانی را مطرح میکردند زیرا خلافت امویان فاقد مشروعیت است و باید به کسی از خاندان رسول اکرم(ص) که مورد رضایت همه باشد بیعت نمود و چون مأمون خود از بنی عباس بود و این خاندان نیز با حکومت آل علی مخالف بودند، وی حضرت علی بن موسی الرضا را به ولایت عهدی برگزید و همه به این انتخاب رضایت دادند و مصداق «رضا من آل محمد» در حق آن حضرت محقق گردید، البته شیخ صدوق ضمن مطرح نمودن چنین موضوعی، در ادامه، آن را صحیح نمیداند و به روایت دیگری اشاره دارد که در آن آمده است: به حضرت امام محمد تقی(امام جواد(ع)) عرض شد: آیا هر یک از پدران شما رضای خدا و رسولش نمیباشند، چرا از میان همه آنان پدرتان به «رضا» موسوم گردیده است؟ حضرت پاسخ داد: همانا مخالفان اَمرِ امامت به رهبری
حضرتش راضی و خشنود گردیدند همانطور که موافقان امر امامت نیز از این امر اعلام رضایت کردند و برای هیچ کدام از ائمه چنین امری بوجود نیامده است.(23) علامه محقق سید عبدالرزاق مُقرّم پس از ذکر این حدیث خاطر نشان نموده است: این استدلال یا صرفاً برای قانع گردانیدن سؤال کننده است و متناسب با درک و فهم او مطرح شده است یا برای بیان سرّ الهی که در نامگذاری حضرت امام رضا(ع) وجود داشته است و گرنه حدیث صحیفه که از آسمان نازل گردیده گواه این نکته است که القاب ائمه نیز همانند اسامی مبارکشان از جانب خداوند متعال که عصمت را در آن وجودهای مقدس به ودیعت نهاده، انتخاب شده است.(24)
ابن بابویه به سند خود از بزنطی روایت کرده است به خدمت امام تقی (ع) عرض کردم گروهی از مخالفانتان گمان میکنند والد شما را مأمون ملقب به رضا گردانید در هنگامی که آن حضرت را به عنوان ولایت عهدی خود انتخاب کرد. حضرت فرمود: سوگند به خداوند دورغ میگویند بلکه حق تعالی او را به رضا مسمّی گردانید برای آن که پسندیده خداوند در آسمان بود و رسول خدا(ص) و ائمه هدی(ع) در زمین از او خشنود بودند و ایشان را برای امر امامت پسندیدند و نیز به سند معتبر ابن بابویه از سلیمان بن حفص روایت کرده است امام کاظم(ع) پیوسته فرزند خود را رضا مینامید و میفرمود: بخوانید فرزندم را رضا و گفتم به فرزند خود رضا و وقتی آن حضرت را مورد خطاب قرار میداد ابوالحسن مینامید و چون امام موسی بن جعفر را ابوالحسن اوّل مینامند برای امتیاز لقب امام هشتم، آن حضرت را ابوالحسن ثانی گفتهاند.(25) علامه مجلسی در کتاب جلاء العیون در احوال حضرت امام رضا(ع) علاوه بر اسامی، القاب و کنیه هایی که بدانهااشاره کردیم افزوده است به آن حضرت قرة اعین المؤمنین و غیظ الملحدین نیز گفتهاند.(26)
سیمای با صلابت و دوران صباوت
امام هشتم از نظر قیافه و سیمای ظاهری بسیار پرجذبه و زیبا بودند، صورت مبارکشان گندم گون، محاسن و قامتی معتدل داشتند. در چشمان درشت و سیاهشان که از زیر ابروان پر پشتشان نمایان بود، یک جهان جذبه و نفوذ معنوی موج میزد و همچون جدّ بزرگوارشان، رسول اکرم(ص) دو رشته گیسو، چهره جذابشان را در میان داشت. نوشتهاند حضرتشان شبیهترین مردم به خاتم رسولان در عصر خودش بود، وقار، سطوت، متانت و هیبت آن حضرت در اوج بود. در عین حال جامهای ساده و غالباً پیراهنی از پارچههای خشن برتن می نمودند و تنها در مجالس عمومی و در میان مردم جبّهای لطیف بر رویش میپوشیدند، ابن عباد میگوید: امام، تابستانها بر روی حصیری مینشستند و زمستانها بر گلیمی استراحت مینمودند و تنها برای برخی نشستهای جمعی، خویشتن را در مواقعی می آراستند.(27) آن حضرت همچون سایر ائمه طاهرین، از همان سنین کودکی، رشد و کمال عقلی و اخلاق فوق العادهای داشتند. حضرت امام کاظم(ع) در خصوص ایشان اشتیاق فراوانی بروز میدادند و علوم، معارف و رازهای امامت را به فرزندشان تعلیم میدادند و برای آن که شیعیان پس از شهادت امام هفتم حیران نگردند مقام شامخ امامت وی را به اصحاب نزدیک و پیروان خاص و مورد اعتماد خویش گوشزد میفرمودند. مفضّل بن عمرو میگوید: خدمت امام موسی بن جعفر(ع) مشرف شدم در حالی که فرزندشان علی بن موسی الرضا(ع) در دامنشان قرار داشت و او را غرق بوسه میساختند، و زبانشان را میمکیدند و گاهی بر دوش خویش سوار میکردند و زمانی کودک را در آغوش خویش میفشردند و خطاب به او میفرمودند: پدر و مادرم قربانت! چقدر بویت خوش، اخلاقت پاک و برتری و فضیلت تو آشکار است، عرض کردم: فدایت گردم برای این کودک علاقه و ارادتی در قلبم ریشه دوانید که نظیر آن برای احدی جز شما در دلم قرار نگرفته است، حضرت فرمود: ای مفضّل نسبت او با من همچون نسبت من به پدرم میباشد یعنی همانگونه که از میان فرزندان امام صادق(ع) منصب امامت تنها به امام کاظم رسید از بین فرزندان ایشان، او وارث این مقام معنوی و ملکوتی است. عرض کردم آیا پس از شما او صاحب امر و حجت خدا بر روی زمین است، فرمود: آری هر کس از او پیروی کند رستگار گردیده و هر کس از فرمانش سرپیچی نماید کافر میگردد.(28) آری حضرت رضا در پرتو تعالیم پدر بزرگوارش نشو و نما نمود و بالید و علوم و فضایلی را که آن حضرت از پدران خویش به ارث برده بود، دریافت نمود. آن امام همام حدود سی و پنج سال در پرتو درخشندگی پدر پارسایش زیست و از خرمن فیضش خوشهها برچید و با این وصف دوران کودکی، نوجوانی و جوانی ایشان در زمان حیات امام کاظم(ع) بوده و با شهادت پدر رهبری معنوی و سیاسی جامعه را عهدهدار شدند.
ابرهای تیره
در ایامی که امام رضا(ع) همراه پدر بود شاهد محنتها و رنجهای فراوانی گشت که بر امام کاظم(ع) وارد گردید. در این دوران آن حضرت با تألماتی جانکاه مصائب گوناگونی را لمس مینمود و در سنین صباوت و نوجوانی کاملاً احساس میکرد همان جاهلیت امویان و حتی تیرهگیهای قبل از ظهور اسلام توسط عباسیان رشد سرطانی پیدا کرده است و همین ناملایمات، آزارهایی را متوجه خاندان نبیاکرم(ص) ساخت. وضع آشفته و نابهنجار حاکمان چنین روزگاری بر تمامی مردم آشکار بود. بلای خانمان سوز ستم، فساد و تباهی زمامداران خودسر فراگیر شده و اهل بیت عصمت و طهارت (ع) در چنین نابسامانی هایی پناهگاه امت مسلمان و شیعیان به شمار میرفتند، فریاد رس دادخواهان بودند و محور تشکل، انسجام و مقاومت جبهههای حق و حامیان ارزشهای ناب به حساب میآمدند. هنگام ولادت امام رضا(ع) منصور دوانیقی، خلیفه عباسی، در اوج سلطه بود و برای تثبیت پایههای حکومت خویش انسانهای فراوانی را کشت و علما و مشاهیر و اصحاب اهل بیت و علویان را مورد آزار، شکنجه و فشار سیاسی قرار داد. وقتی که امام در ایام نوجوانی مشاهده میکرد انسانهایی با اخلاص، وارسته و مبارز توسط عباسیان به شهادت میرسند قلبش بر اثر این ستمها محزون میگردید. آن حضرت در چنین اوضاع و احوالی حامی پدر بود و دمی نمیآسود و میکوشید حلقههای متعدد مؤمنان و فرزانگان شیعه را به وجود مبارک امام کاظم(ع) متصل نماید و آنان را از حقایق مسلّم آگاه نماید.(29)
نیرنگ کم رنگ
دوران سیاه خلافت غاصبانه منصور عباسی با هلاکت وی به پایان رسید و پس از وی فرزندش محمد معروف به مهدی عباسی روی کار آمد وی نخست با اعلام عفو عمومی تمام زندانیان سیاسی را آزاد کرد و به آزار و کشتار مردم خاتمه داد و مقداری از موجودی بیت المال را بین مردم تقسیم نمود(30) ولی متأسفانه پس از مدتی چهره اصلی خود را نشان داد و به فساد و عیاشی روی آورد و فریاد اعتراض بزرگان و غیور مردان را بلند ساخت.(31) موقعی نگرانی امام هفتم و فرزندش حضرت امام رضا(ع) از این اوضاع شدت یافت که مهدی هرگونه حرکت حق خواهانهای را برای حفظ حکومت خود، در گلوی مؤمنان و مبارزان خاموش میساخت. از آن سوی مهدی میدید که پیروان ائمه از دور و نزدیک به سوی امام کاظم(ع) روی میآورند و وجوه و اموال شرعی خویش را متوجه کانون امامت کردهاند. مهدی چنین وضعی را نیز برای حفظ نشر تشکیلات فرمانروایی بسیار خطرناک یافت و از بیم زوال تاج و تخت، تصمیم به بازداشت امام گرفت تا به تصوّر باطل خویش، حضرت را از این راه با تنگناهایی مواجه سازد و از محبوبیت معنوی، علمی و اجتماعی فروغ هفتم بکاهد. از این روی به فرماندار خود در مدینه نوشت هرچه زودتر امام را به بغداد مرکز حکومت، انتقال دهد و او هم ناگزیر گردید چنین کند و حضرت موسی بن جعفر(ع) تحت فشار حکومت وقت، خانواده و آشنایان خویش را که در شهر پیامبر اقامت داشتند، ترک فرمود و به بغداد عزیمت نمود. چون امام به شهر مذکور رسید مهدی دستور بازداشت ایشان را داد و حضرت را روانه زندان نمود. حضرت امام رضا(ع) از فراق پدر و نیز شرایط سختی که برای آن فروغ فروزان فراهم کرده بودند متأثر گشت اماگویا در اعماق قلب آن نوجوان آرامش خاصی دیده میشد، زیرا پدر به ایشان اطمینان داده بود که در این سفر هیچ گونه خطری او را تهدید نمینماید. به زودی به آغوش خانواده بازخواهد گشت و مدتی طول نکشید که مهدی عباسی بر حسب پارهای ملاحظات سیاسی، امام را آزاد ساخت و با مراجعت ایشان به مدینه موافقت کرد. در همین زمان مهدی عباسی با کوله باری از فساد وزر و وبال به هلاکت رسید.(32)
نسیم و طوفان
با مرگ وی، از روزنه امید، نوری تابیدن گرفت و پرندگان بر پنجره خانه آرامش سرود امنیت و آزادی سر میدادند و چنین نغمه سرایی میکردند: باشد که دیگر شرایط برای پرتو افشانی آفتاب امامت مهیا گردد، بار سنگین ستم از دوش انسانهای مؤمن و شیعیان مخلص فرود آید، پرچم عدالت برافراشته گردد و زمینه برای رشد و تعالی ارزشهای معنوی فراهم شود، درخت دیانت، دلها را قوت بخشد، امّا مردم در ساحل امیدواری در حال دریافت چنین پیامهای نوید بخشی بودند که ناگهان توفانی وحشتناک وزیدن گرفت و امواجی سهمگین بوجود آورد زیرا هادی عباسی که جوانی 25 ساله بود، نگذاشت مؤمنین و پیروان خاندان عترت از برکات دریای امامت بطور کامل مستفیض گردند و چنان کرد که اسلافش نمودند.
حضرت امام رضا(ع) در این دوران نیز با دشواریهای زیادی مواجه گشت و از این که جوانی باده گسار، مخمور، مغرور و دلباخته مقام و مال و منال و تهی از تربیت، معرفت و دانش و مشحون از امیال شهوانی و هوسهای بیهوده، بر جامعه اسلامی حکمرانی مینماید و خود را خلیفه مسلمانان میداند و از سوی دیگر پدرش(امام کاظم (ع)) در خانه به اعتکاف روزگار سپری میکند، متأسف بود. در همین هنگام
انسانی معتقد و اصلاح طلب و برخاسته از خاندان عترت یعنی حسین بن علی از نوادگان امام حسن مجتبی(ع) یا صاحب قیام فخ سکوت شبپرستان کور دل را درهم شکستو در این زمینه و نیز قیام پربار وی نباید نقش الهام بخش امام کاظم(ع) را فراموش کرد.(33) پس از این قیام، هادی عباسی نسبت به اولاد علی(ع) سختگیری را افزایش داد، حق آنان را که از بیت المال پرداخت میشد قطع نمود و به تعقیب و دستگیری آنان روی آورد. حضرت امام رضا(ع) در چنین اوضاع مرارت باری بیست بهار را سپری مینمود.(34)
با مرگ هادی عباسی برادرش هارون الرشید مقام خلافت را تصاحب کرد و چون بر اوضاع مسلط گردید دستور اخراج علویان را از سرزمین حجاز صادر کرد. در دوران جوانی امام رضا که مقارن با روزگار خلافت هارون بود نیز هیچ وقت سختیها و مرارتها از آن حضرت جدا نگردید و چون هارون امام کاظم(ع) را بنابر برخی روایات مدت چهارده سال در زندانهای هولناک بغداد محبوس ساخت فشارهای سیاسی بر امام هشتم فزونی گرفت تا آن که سرانجام در 25 رجب سال 183 هجری پدرش در سن 55 سالگی به شهادت رسید. وقتی امام هفتم را از مدینه به عراق انتقال میدادند، آن امام همام خطاب به فرزند بزرگوارش فرمود: تا وقتی من زندهام باید در دهلیزخانه بخوابی، خادم میگوید هر شب رختخواب آن حضرت را در ورودی منزل میگسترانیدم و ایشان بعد از عشاء تشریف میآورد و تا صبح در دهلیز بود و چون فجر طلوع میکرد به خانه خویش میرفت و چهار سال بر این منوال بود. در یکی از شبها دیدم حضرت نیامدند تا آنکه روز بعد فرا رسید و مشاهده کردم امام رضا(ع) نزد بانوی حرم، امّ احمد، رفته و خطاب به وی فرمود: امانتی را که پدرم بتو سپرده است بیاور و تحویلم بده. ام احمد متوجه شد که امام هفتم به شهادت رسیده است پس از آن وی آنها را که ودایع امامت بود و هفتمین امام تحویلش داده بود، به امام علی بن موسی الرضا(ع) سپرد و از این زمان امامت هشتمین فروغ درخشان سپهر ولایت و رهبری آغاز گردید.(35)
پی نوشت :
1. معجم البلدان، یاقوت حموی، ذیل مرسی.
2. معصوم نهم، جواد فاضل، ص 62.
3. الائمة الاثنی عشر، هاشم معروف حسنی، ج 2، ص 359.
4. اعلام الوری، طبرسی، ص182.
5. اثباة الوصیة، مسعودی، ص 168.
6. عیون اخبار الرضا، شیخ صدوق، ج 1، ص 14 ـ 13.
7. الامام الرضا(ع)، علامه سید عبدالرزاق مقرّم، ص 24.
8. کشف الغمه فی معرفة الائمه، علی بن عیسی اربلی، با ترجمه فخرالدین علی بن حسن زواری با عنوان ترجمة المناقب، ج 3، ص 131.
9. منتهی الآمال محدث قمی، ج 2، ص 456 ـ 455.
10. عیون اخبار الرضا، ج 1، ص 14، مأخذ قبل، ص 459.
11. اصول کافی، کلینی، کتاب الحجة باب الاشارة و النص علی الامام الرضا(ع)، ج 2، ص 489.
12. الارشاد شیخ مفید، ج 2، ص 243.
13. همان، ص 244.
14. اثباة الهداة، شیخ حر عاملی، ج 6، ص 28؛ اعلام الوری، ص 190.
15. بحارالانوار، ج 49، ص 5 ؛ عیون اخبار الرضا، ج 1، ص 16 ؛ اعلام الوری، ص 313.
16. ترجمة المناقب، ج 3، ص 13.
17. منتهیالآمال، ج 2، ص 460.
18. همان و نیز کتاب حضرت رضا، فضل اللّه کمپانی، ص 13.
19. کافی ج 1، ص 316 ؛ اعلام الوری، ص 305.
20. کفایة الاثر، ابن خراز قمی، ص 306 ؛ الامام الرضا، علامه مقرّم، ص 26.
21. مناقب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 366.
22. تاریخ طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، ج 13، ص 5659.
23. علل الشرایع، شیخ صدوق، باب 172، ص 90.
24. الامام الرضا، ص 26.
25. منتهی الآمال، ج 2، ص 456، معصوم نهم و...، ص 120.
26. جلاء العیون، مجلسی، ص 542.
27. عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 187.
28. اثباة الهداة، ج 6، ص 21.
29. کشف الغمه فی معرفة الائمه، ج 3،ص 94.
30. تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 405 ـ 402.
31. تاریخ الخلفاء، سیوطی، ص 276 ؛ حیاة امام موسی بن جعفر، ج 1، ص 434.
32. بحارالانوار، ج 48، ص 148، وفیات الاعیان، ابن خلکان، ج 4، ص 393 ؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، ج 5، ص 72 ؛ تاریخ بغداد، ج 1، ص 394 ؛ احقاق الحق، قاضی نور اللّه شوشتری، ج 4، ص 323.
33. نک: ماهیّت قیام فخ، سید ابوفاضل رضوی اردکانی.
34. پیشوای آزاده، مهدی پیشوایی، ص 68 ـ 67 ؛ مروج الذهب، مسعودی، ج 2، ص 314 ـ 313.
35. عیون اخبار الرضا، ج 1، ص 108 ؛ اثباة الوصیة، ص 151 ؛ تتمة المنتهی، محدث قمی، ص 176.
منبع: پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی